داشتم به این فکر میکردم که کجایم!؟ اصلاً کی هستم!؟ کجا میروم؟ چه دارد میشود؟ اصلاً معلوم هست دارم با زندگیام چهکار میکنم!؟ افسار زندگیام کو؟ چرا رها شده؟ گم شدهام؟ تازه پیدا شدهام؟ نمیدانم.
یک صدایی از گوشۀ ذهنم میگوید: تو سالهاست که همین وضع را داری. سالهاست که نمیدانی کجا میروی. سالهاست که غر میزنی. سالهاست که آرام نمیگیری…
و صدایی دیگر، به مقابله با او میگوید: نه. من سالهاست که در تلاشم برای رسیدن به آنچه میدانم درست است. من سالهاست که از توقف فرار میکنم. من سالهاست که امید را با جانم مراقبت کردهام. من سالهاست که…
صدای دوم گویی خسته است. گویی نایی نمانده برایش. ولی همچنان نمیخواهد کم بیاورد…
شاید صدای دوم خودمم. شاید خودِ واقعیام، همین دومیست. شاید.
نکند صدای دوم، همان حجابیست که حافظ میگفت: تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز.
نکند صدای دوم، صدای آن نقابِ مصطفیگونهایست که من سالها بر چهرهام که نه، تمام وجودم، زدهام بلکه چیزهایی مخفی بماند…
چه چیزهایی؟
نمیدانم.
صدای اول دوباره، با چهرهای شاکی میگوید: دیدهای همیشه نمیدانی؟ همیشه در حالِ ندانمکاری هستی. همیشۀ خدا قدم برمیداری و بعدش فکر میکنی. دیدهای؟
***
اما حالا، دوست دارم مطمئن باشم. دوست دارم با عزمی راسخ بگویم که:
صدای دوم صدای خودم است. آن صدا دوم، همان صدای مصطفاییست که سالهاست امیدوارانه ادامه میدهد. همان مصطفایی که نمیخواهد لحظهای ناامید شود. نه اینکه ناامید نشده تا حالا، نه. اما هروقت ناامید شده، حداقلش متوقف نشده. مصطفایی که سنگینترین بارها و سختترین ضربهها و عمیقترین زخمها را خورده و هنوز کم نیاورده. مصطفایی که دوست دارد تا زنده هست، بنویسد و بگوید و برود و تجربه کند و جر بدهد!
آری. صدای دوم صدای من است.
میدانی!؟
آخر سرشتِ ما هرچه باشد، بر همانیم.
نمیتوانیم از بُن خودمان را تغییر دهیم.
من اگر بخواهم نیز، نمیتوانم با ناامیدی خو بگیرم.
شاید دورهای، برههای، ننویسم، نخوانم، از امید نگویم، گوشهگیر شوم و کسی خبری از من نداشته باشد، ولی
دوباره برخواهم گشت.
دوباره راه خواهم افتاد و دوباره مینویسم و میگویم و لبخند میزنم و ادامه میدهم.
آری.
این منم. [یاد آهنگ “این منم” از شایع افتادم :)]
نه آنی که این دنیا میخواهد به من قالبش کند!
آری.
ادامه میدهم.
نمینشینم.
از امید میگویم.
از قشنگیهای دنیا.
از حرکت.
از خوبی.
و هر آنچه دلم بخواهد.
مگر چهقدر زندهایم؟
مگر چهقدر فرصت داریم که همان را به ناامیدی و گلایه و تنهایی و کدورت و سیاهی بگذرانیم؟
مملکت را بردهاند و خوردهاند و گند زدهاند؟
باشد. تو یک تکانی به خودت بده. ببین چه از تو برمیآید.
شاید یک حرکتِ تو، یک لبخندِ تو، یک پیامِ تو، یک نگاهِ تو حتی، نوری باشد در دلِ یک دوست که جز تاریکی چیزی نمیبیند.
انگیزه را از ما گرفتهاند؟
باشد. بدونِ انگیزه ادامه بده!
یاد یکی از حرفهای مارک منسن افتادم، همانی که کتاب هنر ظریفِ بیخیالی را نوشته، که میگفت:
اینکه ما فکر میکنیم اول باید انگیزه بیاید تا ما برویم و کارهایمان را انجام دهیم، اشتباه است.
اول کار را استارت بزنیم، انگیزه هم در ادامه میآید و چرخهای آغاز میشود که کار > انگیزه > کار و به همین منوال…
همهجا تاریک است؟
نه خب. مطمئنم که اینطور نیست. تو چشمهایت را بستهای. من مطمئنم که نور هست. شاید نبینیمش.
اصلاً شاید سرمان را کردهایم زیر برف. هان؟
شاید باید یکیدو قدم برداریم و رویی بگردانیم تا ببینیم نور را…
و اینجا یادِ روزهایِ تاریکی افتادم که در قعرِ بدبختیها و تنهاییها و رنجها، هر میزدم و کسی صدایم را نمیشنید. اما بعد از حدود دو هفته، برخواستم. حرکت کردم و دوباره ادامه دادم و حالا که به آن روزها نگاه میکنم، میبینم اگر آن تاریکیها نبود، این مصطفایی که الان نشسته پشتِ کیبوردش هم نبود. مصطفایی که وقتی تنها میشود، در خلوتِ خودش، چندتا چیز دارد که بگوید همینقدر هم کافیست.
آری. یادم است وقتی آن روزهای سیاه داشتند تمام میشدند، یک مفهوم داشت در ذهنم شکل میگرفت:
You have to feel the DARKNESS in your bones to find the LIGHT.
و بعد از آن روزها، رادیوقاف استارت خورد و جرقهاش مسیرِ روشنایی را نشانم داد.
و حالا از آن روزها و تاریکیهایش یادگاریای برایم مانده تا آخر عمر :)
راهی نمانده؟
نمیدانم. ولی به نظرم همیشه راهی هست.
نمیشود که راهی نباشد.
هست.
شاید تو مردِ راه نیستی.
دوباره نگاه کن.
هست :)
***
حالا اما
دوست دارم بگویم که
دوباره میخواهم برخیزم.
در این انتهای سربازیِ نامقدسِ کثیف، که چیزی از آن نمانده، دوباره مسیر و رؤیا و هدف، دارند من را میخوانند…
دلم میخواهد دوباره شروع کنم؛ ریاستارت.
بروم. بدوم. داد بزنم. بپرّم. و از امید بگویم و زندهگی.
آری.
دلم میخواهد زندهگی کنم…
دیدگاه ها
سلام
چه انگیزه مضاعفی گرفتم ازاین متن🥺🙏
برای منی که چند روزیه بعد از جدال سخت در دوراهی که بودم بالاخره به ندای درونم گوش دادم و انتخاب کردم و شروع کردم، این متن بی نظیر بود👍👌
مخصوصا قسمتی که اشاره داشت به گم شدن
اشاره داشت به شرایط محیطی
من عمیقا باور دارم با تک تک سلول هام که درون ما زندگی بیرون رو میسازه
و خدا اینقدر قشنگ این درون رو آفریده که قابلیت رسیدن به هرآنچه بخوادو داره
به قول یه بزرگی میگفت اکثر ادما تمرکز میکنن روی موضوعاتی که بهش تسلط ندارن و قدرت تغییرشو به تنهایی ندارن مثل جامعه خانواده تورم و….
اما کسی پیروزه که تمرکزش روی گزینه هایی باشه که میتونه کنترلشون کنه…مثل تفکر باورها عادات رویاها هدف ها…
تبریک میگم بهتون و غبطه میخورم که جسورانه و درهرشرایطی به دنبال رویاها و اهداف هستید
و شک ندارم به زودی در پست های بعد خبر از موفقیت های خوشحال انگیزتونو میخونیم😍💪
من هر چقدر نویسنده خوبی نیستم خواننده خوبی ام شاید بخاطر این چند سال که انتخاب کردم تنها زندگی کنم خواننده خوبی شدم نوشته های شما تنها جایی هست که می تونم حس جاریِ زندگی رو درش احساس کنم بدون هیچ نقابی،واین بهترین تجربه ای من از خواندن بوده تا الان. تو این روزای سرد به نظرم همین نوشتن شما کمتر از گرمای خورشید برای حداقل من نیست .
ادامه بدین دکتر
سلام آقای دکتر
خوشحالم از اینکه دوباره خودِ امیدوارتون رو پیدا و بیدار کردید.اونقدری نوشتتون زیبا بود که واجب شد این جمله رو بنویسم بچسبونم به دیوار اتاقم :این منم.نه آنی که این دنیا میخواهد به من قالبش کند!
به امید روزی که همه ما زنده گی کنیم؛
نه مرده گی تحت عنوان زندگی!
سلام، زمستان شما بخیر
من مدت زیادی است که وبلاگ شما را می خوانم و این اولین کامنت من است که برایتان میگذارم.
من دانشجوی دندانپزشکی ترم یک هستم. میدانم سوالم ارتباطی با این پست ندارد اما جواب شما میتواند برایم کمک کننده باشد و البته شاید سوالم مسخره و خنده دار به نظر برسد.
من یک دختر هستم و دستانم بسیار ظریف است و اصلا نمی توانم بگویم که دستان قوی دارم. گاهی درمورد این مسئله که آیا در آینده می توانم با این دست ها دندانپزشک خوبی بشوم یا نه به ترس و تردید می افتم. ارتباط بین دست و چشمانم خوب است و دقت بالایی دارم و کارهای هنری دستی زیادی همیشه انجام داده ام اما آیا اینکه در روند رقابتی با دندانپزشکان دیگر خصوصا آقایان با دستان محکم تر و قوی تر موفق خواهم شد یا نه، نگرانم کرده است. به همان تناسب نکته ای که من ندیدم به ان توجه کنند این هست که دستان ضعیف و ظریف تر به تناسب آسیب پذیر تر هم هستند و مشکلات و درد های بیشتری را برای صاحبانش فراهم می آورند و حالا برای دختری ریزه میزه مثل من ایا واقعا دندانپزشکی انتخاب خوبی بود؟ آیا در آینده دستان من بیشتر آسیب نخواهند دید با حجم کاری زیاد فعالیت های دستی؟
نمیدانم شاید نگرانی ام واقعا مسخره باشد و هزاران دندانپزشک دیگر مثل من با این ویژگی فیزیکی وجود دارند و این چیزی بود که من با تحقیق ها بسیار هیچ جواب قاطعی برایش پیدا نکردم. اگر شما تجربه یا دیدگاهی در این زمینه دارید واقعا ممنون میشوم که به من پاسخ دهید.
سلام ، امیدوارم که خوب باشین :)
ببخشید میدونم نوشتین اقای دکتر جواب بدن ، اما منم نظرمو میگم …
منم مثل شما خیلی دستان ظریف و نحیفی دارم😅 ولی اصلا ربطی به دندونپزشک خوب شدن یا نشدن نداره واقعا !
تهش یکم کشیدن دندونایی که سختن ، و نیروی بیشتری بخواد به مچ دست مون بیشتر فشار وارد میکنه ؛ که خب من بشخصه نمیکشم این دندون هارو :) وحی الهی هم نیست که هر دندونی رو هر کسی باید بکشه !
و اینکه حالا ازینا بگذریم
کلا خودتون رو مقایسه نکنین با بقیه
چیزی همکه در آینده از شما دندانپزشک خوبی خواهد ساخت ، تکرار و تمرین و دانش اتونه :)
در ضمن دست های کوچیک و ظریف خیلی راحت تر تو دهن کودکان جا میگیره و برای قالبگیری هم بنظرم راحت تریم 😂😂
ورزش کن
و همین
نگران چیزی نباش :)
سلام بر شما
خیلی ممنونم از پاسخ شما و بله من هم به این نتیجه رسیدم که قدرت دست صد در صد موثر است اما تعیین کننده ی نتیجه ی نهایی نخواهد بود و فاکتور های دیگری هم هستند که اثرات بیشتری در نتیجه ی نهایی دارند.
امیدوارم این زمستان برایتان زیبا باشد.
بازهم متشکرم :)))
صد در صد :)
تو این شیش سال فهمیدم قدرت (( تلاش)) از همهههه چی بیشتره :)
خیلییییی خیلییییی ممنونم :)
شمارو نمیشناسم و نمیدونم کجای این کره ی خاکی هستین اما ازین که به دایره ی ادم های اطرافم اضافه شدین ممنونم :)
سلامت و شاد باشی ❤️
سلام وقتتون بخیر؛
نمیدونم، شاید اظهار نظر کردنم درست نباشه، اما من هر موقع متنای شمارو میخونم همش یه تقابل ناراحتی و خوشحالی یا امید و ناامیدی رو میبینم؛
درسته انسان واقعیتش همینه که یه وقتایی ناراحته و یه وقتایی خوشحال، اما شما خیلی دوگانه هستید و اکثر مواقع گویا از غمی صحبت میکنید، انگار تلاش میکنید سرحال باشید اما نمیتونید من فکر میکنم چرخه باطلی هست که شما میخواید با خود اصلیتون مقابله کنید و نمیخواید اون ادم رو بپذیرید؛ مدام دارید تلاش میکنید یه مصطفی دیگه باشید؛ اما به نظر اولین قدمِ تغییر پذیرشه، به نظر من که نه 😁😁 به نظر اساتید
بپذیرید که حالتون خوب نیست این جنگ درونی چیه؟؟
قبول کنید حالا بخاطر سربازی یا شکستای گذشته حالتون یه خورده بده
ادما حق دارن حالشون بد باشه
همیشه که نباید ۱۰۰ باشن یه موقعیام ۰ هستن
من هر موقع نوشتههاتون رو میخونم گیج میشم نمیدونم دارید غر میزنید یا دارید تظاهر به حال خوب میکنید...
قبول کنید حالا به هر دلیلی حالتون خوب نیست دیگه جنگیدن نداره به مرور زمان قطعا حالتون خوب میشه.
موفق باشید🌸🌸
بنظرم حتی تظاهر به امید داشتن قشنگه..چون یک نوع تلقین تلقی میشه و گاها همین امید تظاهری واقعی میشه
و بنظرم همه ما همینیم..هیچکس نمیتونه ادعا کنه من تا فلان تاریخ صددرصد شادم یا غمگین
لحظات زندگی غیرقابل پیش بینی اند
گاهی یه جنگی میشه در درون ادم بین امید و ناامیدی
جناب دکتر این جنگو به قلم کشیدن..و بنظرم کاملا طبیعیه و نمیشه گفت دوگانگیه
یعنی یه حالی که همزمان هم امید داری هم نداری..عجیبه اما واقعی👌🥴
سلام اقا مصطفی عزیز وقت بخیر
میشه در مورد طرح و سربازی یه مقدار توضیح بدید، مثلا زمان هر کدوم چه قدره مکانش کجاست چه شرایطی داره و …
و اینکه آیا به گرفتن تخصص فکر میکنید؟ و چرا