مصطفی‌قائمیِ مثل همیشه امیدوار!

مصطفی قائمی

توی این روزهایی که توشیم، شاید بیشترین اتفاقی که برامون ممکنه بیفته، فراموش‌کردنِ خودمونه. این‌که یادمون نیاد کی‌ایم و کجاییم و داریم کجا می‌ریم و کجا می‌خواستیم بریم و کجا باید می‌رفتیم. و این خیلی بده. یعنی شاید بدترین اتفاقی باشه که باهاش مواجهیم.

منم مستثنی نیستم. یادم می‌ره خودم رو. یادم می‌ره چی‌ها دوست داشتم. یادم می‌رم دلم می‌خواست کجاها برم. یادم می‌ره…
یهو به خودم میام می‌یبنم راهی جز گریه نمونده. و مجبورم به توقف. توقفِ کوتاه البته. که یادم بیاد. که دوباره فکر کنم. که بشینم بنویسم. که برنامه بریزم.

بلکه یک روزِ خوب رو ببینم.

می‌دونی!؟
این‌روزها همه حال‌مون خوب نیست. همۀ ما. همۀ اون‌هایی که ندای درون‌شون رو برای سال‌ها خفه نکردن. همۀ اون‌هایی که هنوز می‌شه توی کتگوری آدم‌ها بگنجن.
آره. توی برهۀ بدی از تاریخ کشورمون هستیم. برهه‌ای که انگار وطن‌مون اشغال شده. برهه‌ای که انگار قراره فدا شیم تا فرزندانمون روزهای خوبی رو زندگی کنن.

اما امیدوارم که حداقل کمی، ذره‌ای، ما هم روزهای خوب رو بتونیم تجربه کنیم…
می‌گفت:
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را / کین‌عمر طی نمودیم اندر امیدواری.

یاد حرف آقامعلم میفتم توی “راز گل آفتابگردان” که می‌گفت این روزهای ابری هم می‌گذرن. و روزهای خوب را جشن خواهیم گرفت.

آها.
درسته تازه گریه کردم و به لطف یک دوستِ قدیمی و خیلی‌خیلی خفن نامه‌ای به دستم رسیده که با دستِ خودش برام نوشته و من رو به فکر فرو برده و برگردوندتم به اصلِ ماجرا…
و دقیقاً بعد از خوندنِ نامه‌ش نشستم پای لپتاپ تا بنویسم یکم. تا برگردم کمی به اون مصطفی‌قائمی‌ای که مدت‌ها دوست داشتم باشم…

و البته
باید بگم که از روزی که پستِ دوتاقبلی رو نوشتم
تا الان،
واقعاً بهترم!
و امیدوارترم.
و لبخندهام بیشتر شدن.
و دایورت‌هام نیز همچنین :)
و یک چیزهایی تهِ تهِ قلبم دارن قلقلکم می‌دن!

نمی‌دونم…

البته بد نیست این رو هم این‌جا ثبت کنم که مصطفی‌قائمیِ الان، در یک دورۀ گذار قرار گرفته و خودش نمی‌دونه کدوم یکی از تخته‌سنگ‌های جلوی پاش، اون سنگیه که باید بره روش و لق نمی‌زنه و نمیفته توی جزیانِ متلاطم رودخونه‌ای که با مه پوشیده شده همه‌جاش…

ولی مصطفی مثل همیشه امیدواره.
و فردا عازمِ سفره :)
یک سفرِ کوتاه و البته عمیق :))

دیدگاه ها

  1. علی

    با خوندن نوشته های اغاز کارت و مقایسه با نوشته های الانت حس کردم چه قدر این مصطفی با مصطفی ۶ ،۷ سال پیش از نظر عقاید و گرایشات تفاوت کرده …
    موفق باشی اقا مصطفی

  2. فاطمه فتاحی

    سلام :)
    خوش‌حالم که باز سر و کله‌ی ” امید” توی زندگی‌تون پیداش شد…
    چیزی که توی چندتا نوشته‌ی قبل‌ترتون که همین چند وقت پیش می‌خوندم‌ شون و کم بود.
    زندگی پیچیده و سخت میشه خیلی
    ولی اینطور باقی نمی‌مونه
    خدا رو فراموش نکنید
    و همین

  3. yasmrym

    سلام.ما میتونیم آقای دکتر.یعنی باید بتونیم.یه روزی انقدر شاد میشیم که این تلخی ها و جوانی های از دست رفته رو فراموش کنیم و اون روز،زیاد دور نیست..!

  4. Fatemeh

    آره. درسته. از کار نکن باهات آشنا شدم. این آشنایی برای من چیزهای بزرگی داشت از جمله متمم. از خوندن نوشته هات لذت میبرم و ازت یاد میگیرم.
    خوشحالم که امید دوباره جوونه زده ته دلت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *