نوشتن برام همیشه اولویت داشته. همیشه که میگم، یعنی تمامِ وقتهایی که میتونستم از جام تکون بخورم. مثل الان که ساعت ۲:۰۷ دقیقهاس و ما وارد شنبۀ هفتۀ جدید شدیم و چیزی نمونده به ساعتی که باید بکوبم و برم پادگانِ قشنگم؛
پس نوشتن برام اولویت داره. حس خوبی بهم میده. آزاد میشم انگار بعدش. رها میشم…
چاییِ هل و دارچین دم کردم و ریختم توی همون لیوانی که توی عکس بالا هست و منتظرم کمی دماش متعادل شه تا با قند و شیرینیِ کاکائوییِ دوستداشتنیِ خودم بخورمش :)
آره.
به نظر حالم بهتر میرسه تا اون شبی که پست قبلی رو نوشتم. که توش ضجه زدم. توش از عمیقترین غمی که بر جانم نشسته گفتم. توش از ناامیدی گفتم؛ اون هم منی که ناامیدی خطّ قرمزم بوده و هست و خواهد بود.
ولی گاهی هم – این اواخر – به این فکر میکنم که شاید باید واقعاً ناامید بود…
مثل اون تیکه از آهنگ “شبی که ماه کامل شد” از محسن چاوشی که میگه:
علاجِ دلتنگی، زیارت است و غم است، و ناامیدشدن.جهان مگر با غم، به ناامیدشدن، امیدوار شود…
نمیدونم.
ولی گاهی حق میدم به خودم که ناامید شم.
ولی کم.
کوتاه.
سطحی.
و باید سریع دوباره امیدوار بشم!
البته که دست من نیست،
ولی باید بشم.
شایدم عادت کردم و خودم میشم…
بگذریم…
داشتم به این فکر میکردم که شاید،
شاید،
من دورانِ سوگواریم رو درست طی نکردم.
شاید باید برم در قعرِ بیچارگیها و بدبختیهای یک عاشقِ شکستخورده، تا بتونم دوباره عینِ قبل روی پاهام بایستم.
شاید واسه همینه که دوست دارم انقدر توی خاطرههام بگردم و غمگین بشم.
شاید واسه همینه که عکس بالا رو رفتم از حولوحوشِ ۲۲ اردیبهشتِ ۱۳۹۷ پیدا کردم و دوست دارم بهش نگاه کنم و بنویسم…
میدونی!؟
آخه اونروزها حالم خیلی خوب بود…
خیلی ذوقوشوق داشتم.
خیلی سرزنده بودم.
اون لیوان و اون سینیِ قشنگ – که از قشم خریده بودمشون -، اون قهوۀ تورابیکا – با اون ایموجیِ لبخندی که با پودرِ کاکائوش روش کشیدم -، اون انگشترِ عقیقِ سبزم، اون ساعت که دیگه ندارمش، اون رواننویس WOKE که هنوز هم از همونها میخرم، اون هایلایترِ کوچولویی که هنوز دارمش، اون بیسکوئیتهای ارزون و مسخره (!)، و در نهایت اون خلاصۀ کتابِ “علم و هنر در دندانپزشکی”…
همۀ موارد بالا، در کنار اون تمیزیِ میزِ اتاقمون در خوابگاه و نورِ قشنگِ آفتاب،
دارن یک چیز رو یادم میندازن…
اونم امیده.
امید به روزهای رنگیرنگیِ آینده.
امید به یک دندونپزشکِ خوب شدن.
امید به ترکوندن.
امید به رسیدن به رؤیاها.
امید به همیشه در حرکت بودن.
امید به وصال شاید…
و امید به عشق.
آره.
اونروزها خیلی سرزندهتر بودم.
الان هم وضعم بد نیست ها… [البته نسبت به اون موقع، افتضاح محسوب میشم.]
***
خب مثل اینکه دوباره رفتم تو فاز کتمان!
نریم آقا.
نریم.
اینروزها حال خیلیها بده.
اصلاً بعید میدونم کسی نرمال باشه و بتونه بگه حالش خوبه.
برهۀ سختی رو داریم زندگی میکنیم.
برههای که به نظر میرسه باید از خودمون آدمهایی انقلابی بسازیم تا دووم بیاریم…
من هم مثل خیلیها حالم اوکی نیست.
سربازی هم مزیدِ بر علت شده و دغدغهش – با اینکه ۳ روز در هفته کردمش! – نمیذاره آروم بگیرم.
اما
به قول یکی از دوستانم
اینروزها چیزهای خوبی که داریم رو باید بشمریم؛ که توی درد و رنج غرق نشیم.
من هم اگه بخوام خوشبین باشم (در راستای اینکه توی پست قبلی نتونستم به خوشبینیم ادامه بدم)،
میتونم بگم که بعد از اون عکس
من هم عشق رو تجربه کردم، هم دندونپزشکِ خوبی شدم، هم به قسمتی از رؤیاهام رسیدم، هم تا همین اواخر، همیشه در حرکت بودم :)
رؤیاها که میگم منظورم بزرگترین خواستهام از این دنیاست…
که تا حالا مقداری به سمتشون حرکت کردم؛ مثل رادیوقاف، مثل قافتیم، مثل دفتر منتورینگ دانشکده و ادامهش توی پیجم و احتمالاً چیزهایی که الان یادم نمیاد…
آره.
میتونم مقداری خوشبین باشم.
شاید چون امروز رو کلاً خوابیدم!
شاید چون یه دوست جدید پیدا کردم و بهم گفت یوگا رو شروع کنم!
شاید چون یک موزیک از Yiruma الان توی خونهم پلی شده که یادآورِ کلییییییییییییییییییییییییییییی خاطرهاس برام…
شاید چون امیدوار شدم دوباره!
امیدوار به اینکه شاید یک روز دوباره عاشق بشم.
آخه میدونی!؟
به نظرم توی این برهه، که از زمین و آسمون برای ما ایرانیها غم و اندوه میباره،
کسی برندهاس که عاشق باشه… (البته با این پیشفرض که پاش رو روی شرفش نذاشته باشه ها!)
و خوش به حال اونهایی که عاشقن…
آها!
در انتها هم دوست دارم بگم که قراره مسیری رو ادامه بدم – البته اگر قسمتی از بدنم مخالفت نکنه! – که دورۀ سوگواریم درست طی بشه.
و شاید بیشتر بنویسم :)
بایبای.
دیدگاه ها
با نام و یاد خدا:)
سلام آقای دکتر:)
عرض ادب و احترام:)
خدا قوت به شما:)
…
…
دیده فرو بسته ام از خاکیان
تا نگرم جلوه ی افلاکیان
(رهی معیری)
…
…
خواستم شروع حرفام با این قسمت از شعر رهی معیری باشه و مثل اینکه بازم من اولین نفر هستم که دارم مینویسم:)
و برای خودم هم جالبه که چطور حواسم به نوشته های شما هست و جالب تر اینکه من این حرفای شما رو تا همین چند وقت پیش زندگی کردم و مخصوصاً اون قسمت سوگواری که قبول دارم باید درست و تمام و کمال طی بشه این دوره ی سوگواری وگرنه هی زخم باز میکنه پشت سر هم و خب اون موقع من نه بلد بودم سوگواری کنم و نه اصلاً با سوگواری و اهمیتش و اصولش آشنا بودم
یعنی هیچی ازش نمیدونستم ولی بالاخره ماه رمضان امسال یعنی سال ۱۴۰۱ در شب های قدر گرفتم یک عزاداری درست و حسابی و کلی گریه رو برای خودم رقم زدم که سبک بشم و همه کسایی که زخم زدن رو حلال کنم و به مسیرم و به فصل جدید زندگیم ادامه بدم و هم اکنون که دارم مینویسم ساعت ۰۳:۲۸ بامداد هست و نزدیکای اذان صبح و نماز صبح و منم مثل شما هستم که نوشتن باعث میشه سبک بشم،رها بشم،ذهنم باز بشه،چیزای جدید و متفاوتی رو تجربه کنم،قدرت پذیرشم بالاتر بره،امیدواری در من بیشتر بشه،صبر و حوصله ام بیشتر بشه و کلی اتفاقات قشنگ دیگه که از دل این نوشتن برام بیرون میاد و خدا هم که توی قرآن به قلم و نوشتن قسم خورده:)
من طبق تجربه ام تا الان اینو متوجه شدم
در بهترین و بدترین اتفاقات،این شرف و اخلاق هست که همیشه پیروزه،این وجدان و کاردرست بودن هست که همیشه پیروزه..
یه وقتی هست که میان دل شما رو میشکنن،خیانت میکنن،شما رو تنها میذارن،بی دلیل میذارن میرن و کلی اتفاقات عجیب و غریب و دردناکِ دیگه که هیچ جوابی ممکنه براشون نداشته باشیم که چرا این اتفاق افتاد و چرا برای من و…
اما این وسط برای آدمی که شرف و اخلاق رو تحت هر شرایطی در پیش گرفته،حداقل وجدان آرام و آسوده ای داره و به خودش میتونه افتخار کنه که باهاش عوضی رفتار کردن ولی خودش عوضی نشد،بلکه سالم موند:)
دور از جون شما و هر بنده خدایی که داره این متن رو میخونه..
قشنگی شرف و اخلاق به اینه که چه بدونیم دلیل اتفاقات رو و چه ندونیم
باز سمت رفتارای زشت نمیریم و آگاهانه به این ارزش و اصول و معیار زندگیمون پایبند میمونیم
و در بالاترین سطح حرفه ای رفتار میکنیم
البته برای کسی که اینا رو انتخاب کرده باشه و براش مهم باشه و دغدغه اش رو داشته باشه:)
…
…
شما هم از دل خاکستر متولد میشی دوباره
اونم مثل ققنوس
که توی آتیش میسوزه و تبدیل به خاکستر میشه و دوباره متولد میشه:)
این آتیش میتونه مشکلات بیرحم زندگی،شکست تلخ و دردناک عشقی،ضرر های غیر منتظره مالی و… باشه اما این تهدیدات میتونن یک فرصت باشن برای ارتقای شخصیت و روح خودمون و از بین بردن نقاط تاریک و منفی شخصیت و زندگیمون:)
فرصتی که شاید در حالت عادی زندگی هیچ وقت نصیب ما نشه:)
خدا بعضی وقتا برای اینکه عشق خودش رو به بنده اش نشون بده و بنده اش رو بزرگش کنه،میاد بهش درد میده،با زبون درد باهاش حرف میزنه:)
به نظرم ارزشش رو داره که جوری زندگی کنیم که خدا وقتی ما رو میبینه،کیف کنه بگه به به عجب بنده ای آفریدم:)
مثلاً یکی از طرز فکر های الان من اینه که اثرات خوب و با ارزشی از خودم به جا بذارم حتی با همین نوشته بتونم تاثیر خوبی تو زندگی یک بنده خدا بذارم و با نوشته هام و حرفام راهش رو طوری تغییر بدم که اتفاقات زیبایی تو زندگیش رقم بخوره،همینم برای من با ارزشه و این طرز فکر من از دل سخت ترین و بیرحم ترین مشکلات زندگیم بیرون اومده:)
و در پایان میخوام از حضرت مولانا براتون بگم:
بس دعاها که خلاف است و هلاک
که از کَرَم می نَشنَوَد یزدان پاک
شُکرِ ایزد کن،دعا مردود شد
ما زیان پنداشتیم،آن سود شد
مُصلِح است و مَصلِحَت را داند او
آن دعا را باز می گرداند او
ناشناسا تو سبب ها کرده ای
از در دوزخ بهشتم برده ای
تو مَبین که اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه:)
با عرض ادب و احترام
تقدیم به آقای دکتر و همه سرورانی که متن منو تا اینجا خوندین:)
خدا پشت و پناهتون باشه:)
نسخه ی جدید مصطفی ایز لودینگ
من که امیدوارم آقا مصطفی جدید میاد:))))))
خیلی وقت بود ننوشته بودی مصطفی
شاید باورت نشه گاهی میرفتم پستهای قدیمیتر رو میخوندم و برام خیلی جالب بود،مثل روزنوشته های شعبانعلی برام جذابن
دلتنگتم ،اگه تهران بودی بهم خبر بده(من که کلا تهرانم لازم نیست خبر بدم) دوست دارم ببینمت
سلام اقای قائمی :)
میدونین؟ احتمالا نیاز به مرور واژه امید توی ذهنمون نیست. گاهی فقط نیازه یه قدم برداریم سمت چیزی که میدونیم میتونه حالمون رو بهتر کنه. و اگه خسته شدیم، ناراحت شدیم، پر از درد شدیم، بدونیم که این زندگی در جریانه و قرار نیست همیشه گل و بلبل؛ و سرشار از خوشنودی باشه.
توی پرانتز اینم بگم که احتمالا یکم بی خبری بتونه کمکتون کنه :)
از خوندن نوشته هاتون همیشه خوشحال میشم … هرچقدرم که بخواد ناامیدانه باشه ….
ادما کامل ان یعنی همه صفات رو تو خودشون دارن …. همه صفات خوب و بد … امیدوارم ناامیدی از شما ادم امیدواری بسازه :)
گاهی شاید باید امید رو تو چیزای جدید جستجو کنیم
نه تو قدیمی ها