میدانی چرا اینجایم!؟ آنهم بعد از مدتها ننوشتن و رکود و سستی… شاید بتوانی حدس بزنی.
چون دلم لک زده برای نوشتن و بعد از گذر از تمام تجربههایی که در ماههای گذشته چشیدمشان، فهمیدهام چیزی جز علایقم نمیتواند زنده نگهم دارد.
شاید فکر کنی اغراق میکنم،
اما اگر دست من بود، لحظهلحظۀ زندگیِ خودم و همۀ آدمهایی که دوروبرم بودند را، به اجبار، سمتِ علاقههایشان سوق میدادم…
چه کنم که بسته پایم…
چه کنم که جبرِ زندگی آنقدر مشغولمان کرده که گاهی فرصت سر خاراندنی هم به ما نمیدهد.
چه کنم که رنجِ زندگی گاهی کاسۀ صبرمان را لبریز میکند و جز فحشدادن به زمین و زمان راهی برایمان نمیگذارد.
چه کنم که تنبلی…
آه از تنبلی و رخوت و اهمالکاری…
آه از کمالگرایی…
آه از انتظارات بیجا، از خودِ زخمخورده و بیچارۀ خودمان…
آه.
اما آه و ناله تا کِی؟
تا کِی قرار است بهانههای مختلف و ظاهراً معقول، دستوبالمان را ببندند؟
تا کِی ترس از قضاوتشدن توسط آدمهای پر از نقص، نگذارد خودِ پر از نقصمان را بروز بدهیم؟
تا کِی مگر قرار است زنده باشیم؟
مگر کم خبر سفرِ دوستانمان را برای همیشه شنیدهایم؟
مگر کسی تضمین داده که تا ۴۰ سالگی زنده خواهیم ماند؟
خسته شدهام.
خسته از هیچ کاری نکردن.
خسته از نصفهنیمه کار کردن.
خسته از حرفهای بیعملِ خودم.
خسته از روزمرگی.
خسته از مارتُنهای آخرِ هفتهام در دندانپزشکی.
خسته از سربازی و پادگان.
خسته از ساعتهایی که با فکرکردن به خستگیام میگذرند…
آری.
طبیعی هم هست.
همهمان این ساعتها و روزها و ماههای رکود و ناخوش را تجربه میکنیم.
همیشه از این برههها در زندگیِ همۀ آدمها هست.
ولی مهم برونرفت از این شرایط است. طوری که رو به صعود بودنِ نمودارِ زندگیمان را در مقیاسِ بزرگتر حس کنیم. نه اینکه بگوییم درجا زدهایم.
البته که منظورم در برهههای کوتاه نیست. گاهی روزها میگذرند و مجبوریم که درجا بزنیم؛
اگر مثال بخواهم بزنم، از سال اولِ سربازیام باید بگویم…
که هر روز، شنبه تا چهارشنبه، صبح ساعت ۵:۳۰ در ماشینم نشسته بودم و به سمتِ پادگانِ خرابشدهمان، ۱۴۰ کیلومتر میکوبیدم و میرسیدم تا روی یونیت دندانپزشکیِ آنجا، خوابی بس بیکیفیت را به خوردِ بدنم بدهم و مزخرفگوییهای آدمهای چیپِ آنجا را مغزم تحمل کند، تا ساعت ۱۴ شود و ولمان کنند تا دوباره ۱۴۰ کیلومتر برگردم به قم.
و پنجشنبهها و جمعهها هم بیستوچهاری در کلینیکِ سینای قم، برای یک گونی پولِ حلال (!) دست و گردن و کمرِ خودم را فدا کنم.
و از من و امیدها و آرزوها و رؤیاهایم مگر میشد که چیزی بماند!؟
حال از وضعِ روحی و عاطفیِ آنروزهایم که هیچ نمیخواهم بگویم…
اما در پرانتز بگویم که آنقدرها هم درجا نزدم :)
که اپیزودی از رادیوقاف ضبط کردیم و کمی شکست چشیدم و کمی چالش.
و البته که در آن برهه به خودم حق نمیدادم که درجا بزنم؛
اما خودم را پاره هم که میکردم، باز هم دو قدم بیشتر جلو نمیرفتم!
که در حین تمام آن زورها و پارگیها، انرژیِ زیادی از من رفت.
خیلی زیاد.
آخ که چهقدر دوست دارم غر بزنم!
ولی کافیست…
لبّ مطلب را که رساندم:
اینکه گاهی واقعاً نمیشود درجا نزد.
ولی در همان برهههای زجرآور نیز نباید سرمان از رو به آسمان بودن دست بردارد :)
که تا لحظهای، ساعتی، روزی، اگر دنیا بیادبی را کنار گذاشت و به جای پشتش، رویش را به ما کرد،
عربدهزنان و شادیکنان و رقصان به میانۀ میدان برویم و جولان دهیم…
که مبادا روزی برسد که ناامید شویم…
اصلاً حرفش هم قشنگ نیست.
راستی!
این حدیث از امام علی را یادمان نرود یکوقت:
«دنیا دو روز است: روزى به سود تو و روزى به زیان تو؛
هرگاه به سود تو بود، سرکشى نکن و وقتى به زیان تو بود، شکیبایى پیشه کن…»
که من همیشه، در قعرِ ناامیدیها که زمین میخورم و مستأصل که میشوم،
چیزی در اعماق ذهنم، این حدیث را مرور میکند و از من عاجزانه میخواهد امیدوار بمانم. (که البته سعی میکنم به توصیهاش عمل کنم ها! ولی قول نمیدهم.)
این است دیگر.
زندگی همین است.
زندگی سرتاسر رنج است؛ حتی وقتی به آنچه که مدتها برای رسیدن به آن تلاش کردهای و سالها خواستهات بوده، میرسی…
البته که لحظۀ رسیدن به خواستهها و آرزوها بسی شیرین است،
اما هم قبلش و هم بعدش رنج است و درد…
زندگی همین دردها و رنجهاست و
زندهگی، لحظههای کوتاهِ تجربۀ شادی و لبخند و عشق و آغوش و بوسه…
که تمام دردها و رنجها را میچشیم
که شاید لحظهای فارغ شویم،
در آغوشِ یار،
آرام بگیریم…
عه!
عاشقانه شد که!
اما منظورم این نیست که تا یار نباشد زندهگی نیست؛
چه اینکه خیلیها محروماند از آغوش…
و زندهگی میتواند خوشیِ خرید یک فریم عینک نو باشد،
خوشیِ درمانِ دندانِ یک سربازِ روستایی باشد که تابهحال روی دندانپزشکی را به چشم ندیده و احتمالاً هم نخواهد دید…
خوشیِ یک چای خوشمزه باشد در حالی که Ludovico Einaudi پیانو مینوازد و انگشتهایم روی کیبورد رهایند…
خوشیِ لبخندِ کودکانِ رودآبی، وسط اردوی جهادی، که لبِ پنجره آمدهاند و به من میگویند برایمان بخوان! [حین نوشتنِ این خوشی، اشک در چشمهایم جمع شد!]
خوشیِ کنسلکردنِ یک شیفت و زدنِ قیدِ مقداری پول و خوابیدن!
خوشیِ رؤیابافتن و تصورِ روزهای خوشِ پر از حالِ خوب… [حتی اگر هیچوقت برآورده نشوند…]
خوشیِ خریدِ یک کتاب جدید.
خوشیِ تماس با مادربزرگ؛ آن هم بعد از مدتها که صدایش را نشنیدهای…
خوشیِ یک ویدئوکالِ دوستانه با دوستی که هیچوقت از نزدیک ندیدهایاش :)
آری.
حال که داشتم به خوشیهایم فکر میکردم تا کمی لیستشان کنم،
حس کردم انگار کماند!
شاید هم من انتظارم زیاد است…
بگذریم.
اگر بخواهم اینگونه نگاه کنم،
غم کمین کرده تا دوباره حملهور شود.
بگذار واقعبین باشیم.
همین است.
خوشیها کماند دیگر!
خودم بالاتر گفتم…! (اَی دلِ غافل :/)
میبینی!؟
اگر حواست نباشد،
این دنیا منتظر است تا با هر روشی که میتواند، خوشی را کوفتت کند! حتی وقتی در حالِ لیستکردنِ خوشیهایت هستی…
پس مواظب باش. (با خودم هستم بیشتر.)
مواظب باش خوشیهایت را ندزدند.
مواظب باش به خاطرِ نگرانیات برای اتفاقهای بدی که اکثرشان هیچوقت نمیافتند، لحظههای معدود و محدودِ خوشحالبودنت را از تو نگیرند.
مواظب باش که این دنیا با همۀ زینتهایش، از آب بینی گوسفند نیز بیارزشتر است. (اشاره به این حدیث از امام علی) و این تویی که ارزش میهی به خودت و لحظههایت و دنیایت…
و
بدان که اگر میخواهی در این دنیای دنی به تو زیادی سخت نگذرد، برو و آنچه را میخواهی و دوست داری و جزء علایقت هست، دنبال کن.
و نایست.
در حرکت باش.
گورِ بابای دنیا!
پیداکردنِ آنچیزهایی که باید دنبالشان کنیم، خیلی سخت نیست.
به قول استادم، همۀ آدمها، تهِ دلشان، جواب درست را میدانند…
دیدگاه ها
میتونم مثل همیشه چیزای بیربط بگم درسته؟
شاید این دنیا شبیه دندانپزشکی کودکان باشه اینجوری که خدا ، دندانپزشک کودکان و ما هم خود اون کودک عه هستیم
ما نمیدونیم ، ما میترسیم ، ما از آمپول میترسیم ، از صدا ها میترسیم برای همین همکاری نمیکنیم و جیغ و داد و گریه !
حالا شایدم درد داشت ولی به نفعمونه …. گاهیم اینقدر میذاریم یه دندون بپوسه که آبسه کنه و بی حسی گرفتن براش سخت شه …
من بهتون پیشنهاد میکنم یروز با بچه ها بازی کنین ، یا برین پارک یا جایی به حرفاشون گوش بدین ! من هربار این کارو میکنم بهم یاداوری میشه دنیا اونقدرا هم جدی نیست :دی
چند روز بود که حس و حال خیلی بدی داشتم. انگاردنبال چیزی میگشتم که حالمو خوب کنه اما پیداش کردم: متنی که نوشتید👌🏻. خیلی عالی و پر از حس خوب بود و واقعا افرین به قلم خوبتون👏🏻
موفق باشید:)
هاااایه گویانیم و دلتنگ رویتانیم و بس ! 😉
فکر میکردم که فقط منم که این احساسات بد خستگی و کلافگی رو دارم . ولی وقتی که دیدم این حس خستگی در توهم وجود داره به این فکر افتادم که شاید این بخشی از مسیره …
” خسته از هیچ کاری نکردن. ، خسته از نصفهنیمه کار کردن. ، خسته از حرفهای بیعملِ خودم. ، خسته از روزمرگی. ،خسته از ساعتهایی که با فکرکردن به خستگیام میگذرند… ”
خیلی دوست دارم بدونم که این چالشو چجوری حل میکنی ، چون من روز های زیادی رو با فکر کردن به خستگی میگذرونم و واقعا هنوز راهکاری براش پیدا نکردم
همه ادم ها ته دلشان جواب درست را میدانند 🌸🙃
سلام مصطفی عزیز( اگه اینجا رسمی حرف میزنید بگید رسمی صحبت کنم)
به دبنال وبلاگ خونی های بیشتر، و پس از ماه ها وبلاگ خوندن آقا معلم، امروز به وبلاگت رسیدم. راستش رو بخوای چند وقتی هست میام سر میزنم ولی مطلبی رو نمیخونم، دلیل من هم این بود که نوشته ات برای نزدیک دو ماه پیش است. از اشتباه بودن فرضم و دلیل مسخره ام بگذریم.
یبار خوندم کل نوشته ات رو. کمی بغض به همراه کمی لبخند مخصوصا اون بخش لیست کردن خوشی هات. از شنیدن صدای پیانو و نوشیدن جرعه ای قهوه یا حتی چای و رها شدن دستانم بر روی کیبورد که در ماه های اخیر برای من خیلی زیاد اتفاق افتاده است و حسابی مرا بر سر ذوق آورده. مخصوصا اگر شب باشد، جز هم پلی باشد و من هم در حال خواندن یا نوشتن باشم؛ وای از این لحظه های بی نظیری که مطمئن هستم هیچوقت تکرار نمیشوند برای همین سعی میکنم تا جایی که ممکن است از آن ها لذت ببرم و در لحظه غرق شوم.
تعداد اندکی مخاطب دارم( کمتر از ده نفر). هفته قبل بلاگ یکی دیگر از وبلاگ نویسان را که مثل خودت خوش ذوق هست را برایشان ضبط کردم و فرستادم و حسابی ذوق کردند. این بلاگ تو را هم خیلی ساده روخوانی کردم و بدون تشریفات خاصی برایشان فرستادم. میدونی؛ خیلی از آدم ها از بلاگ خوانی و لذت اون محرومند و مطلع نیستند، گروه دیگه ای هم هستند که میگن ما نمیتونم متن بخونیم. با اینکه میدونم خیلی اشتباه میگن و اصلا باهاشون هم عقیده نیستم اما بنظرم اگه حاضرن وقت بزارن و بشنون هم بازهم جای دوری نمیره. اگه احیانا نارضایتی من باب ضبط این نوشته وجود داره، حتما بهم بگو که فایلش رو حذف کنم.
امیدوارم بازهم بنویسی و این بار، زودتر و بیشتر.
حال دلت خوش باشه تو این روز های ناخوش.
چقدر به این نوشته تون نیاز داشتم، و چقدر خوب درک کردم، امروز که داشتم داخل گوگل عکس های دندانپزشکی رو میدیدم و خسته از مدرسه اومده بودم،چشمم به سایت شما خورد ، و اومدم وارد سایت تون شدم بعد از چند دقیقه وصل شدن؛ و چقدر از صحبت هاتون لذت بردم امیدوارم همیشه موفق باشین💜
نگرانتونم دکتر
و اینکه به هرطریقی بهتون بگمش، از نگرانیم کم نمیکنه.
پس یه سر اومدم اینجا.
جواب پیامی که برای نگرانیم بهتون ندادم رو بخونم!
کاش حالتون خوب باشه. کاش دلم الکی شور بزنه
تصور روزای خوب، خوشحالیِ اون لحظه که بعد از فاصلههای زیاد، ادامهی علاقههاتو میگیری. و یادت میاد که میتونی اینطوری و اینقدری خوشحال باشی!
خوشیام کمن آره. ولی بزرگن🥲 حتی اگه به معنای کوچیک بودن من باشه. مشکلی ندارم باهاش.
سلامتی ، امید ، عشق ، اشتیاق و همه نعمتای بزرگی که هنوز کلمهای براشون تعریف نشده رو از خدا براتون میخوام دکتر قائمی.
سلام آقای قائمی وقتتون بخیر.این مدت زیاد وبلاگ رو چک کردم و دیدم مطلب جدیدی نیست.احساس کردم اون حجم از شادی و انگیزه الان پشت یک کوه از خستگی و اندوه پنهان شده.توی روزای بد؛این شما بودید که با روح دادن به کلمات امید مرده دل مارا زنده می کردید.کاش دوباره بنویسید و برای خودتون و ما حال خوب بخرید…