بارها و بارها که برگشتهام و خواستهام که ریشۀ تمام اتفاقهای مثبت و خاص و ارزشمندِ زندگیام را پیدا کنم، که رسیدهام به وبلاگم و نوشتن و اینجا. که اینجا آرزوی تحققیافتۀ سالهای اول نوجوانیام است؛ آن روزها که دوست داشتم بلاگر باشم و از کپی-پیستِ جاهای دیگر و ساخت هزاران (!) وبلاگ در بلاگفا شروع کردم :)
ولی این روزها برایم روزهاییاند که خیلی قابلیت ثبت ندارند؛ چه اینکه در دورۀ پرفرازونشیبی از گذارهای متعدد هستم و نمودار زندگیام -هم در بُعدِ xها و هم yها- پر از نقاط عطف است و همچنین اتفاقها رنگوبوی خصوصیِ بیشتری گرفتهاند و کمی بیشتر از قبل من را از پابلیککردنشان بازمیدارند.
گرچه من، مصطفی قائمیِ ۲۶ سال ۸ ماه ۱۳ روزه، مثل تمام سالهای گذشتهام، چیز زیادی برای مخفیکردن ندارم و خیلی از بالاوپایینهای زندگیام را نوشتهام…
هم در اینجا، هم در اکانتهای مختلفِ شبکههای مجازیام؛ از توئیتر گرفته تا اینستاگرام.
حال اما،
خسته از ننوشتنهای زیاد،
دورمانده از عمقِ نوشتههای چندبندیِ وبلاگی و غرقشده در استوریها و پستهای کوتاه و سطحی و کممتنِ اینستاگرامی،
و اشباعشده از شغلی که سالها از آن فراری بودم،
آمدهام و برای بار nاُم میخواهم از این روزهایم بنویسم :)
خب
همانطور که در اپیزودِ ۳۵ رادیوکارنکن، حدود یک سال پیش، گفتم که آدم بعد از دورۀ تحصیلش در دانشگاه، با جامعهای وحشی روبهرو میشود که این مواجهه به ناچار از او آدمی قویتر و جنگجوتر میسازد.
من نیز از اواسط مهرماه ۱۴۰۰ و بعد از اتمام دورۀ کذایی دندانپزشکی، بعد از ۷ سال، با واقعیتِ زندگی آشنا شدم و مجبور شدم در حد توان تغییر کنم و مصطفایی متفاوت از چندسالِ پیشم بسازم.
از مصطفایی که منکرِ هرم مازلو و مُصر بر دنبالکردنِ رؤیاها بود و خودش را میکشت تا در دنیای ایدهآلِ انتزاعی درونِ مغزش به سمتِ غایتاش بدَوَد،
به مصطفایی که مجبور است برای چندماه، بیستوچهاری کار کند تا ماشین بخرد و خانهای رهن و وسایلی دستوپا کند که مستقل زندگی کند،
تبدیل شدم.
و برای چندماه (حدود ۵ ماه)، فرصت سرخاراندن را نیز از خودم گرفتم و از هرچه رؤیا بود، دور شدم و قافتیم و رادیوقاف و وبینارها و آموزش و سایت و دیجیتالمارکتینگ را کنار گذاشتم تا زندگیام را در دنیای واقعی بسازم…
البته که باید بگویم آبباریکهای از بلاگری را در اینستاگرام برای خودم نگه داشتم تا تسکینی باشد بر قلبِ دردمندِ من از درکِ یکهوییِ هرم مازلو!
گذشت و گذشت و حالا اما
سربازم.
از تیرماه ۱۴۰۰ که قبلترها نوشتهام کمی دربارهاش، اعزام خدمتِ (مثلاً) مقدسِ سربازی شدم تا ارتشِ مقتدر، از منِ دندانپزشک با خوابیدن روی یونیتِ فکسنیِ پادگانی دورافتاده استقبال کند!
آن هم برای ماهها.
بدونِ ذرهای اثرِ مثبت.
چرا؟!
چون پولی برای تجهیز آن بهداریِ خرابشده نداشتند!
اما
من
همان مصطفای جنگجوی رؤیاپردازِ یاغیِ بیشفعال،
حالا شکستخورده و پروبالچیده و غمگین و زخمیتر از همیشه،
با گذر از طوفانهایی سهمگین،
تا همین عید ۱۴۰۱،
صرفاً تلاش میکردم برای بقا.
برای نمردن.
برای نرفتن به سمتِ عزیمتِ جاودانه.
آری.
منِ سرسختِ کلهخر،
که دوستهای زیادی در ذهنشان من را به عنوانِ شخصیتی پر از امید و مشتاق به زندگی میشناسند (که لطفشان مسببِ این است.)،
بارها و بارها تا نزدیکیِ تسلیم رفتهام.
عین خیلیهای دیگر؛ در تنهاییهایشان.
آری.
بارها و بارها خواستم و نشد.
آنچیزی که میخواستم را ندادند که هیچ،
به قولِ استیوجابز، آجری هم بر سرم کوفتند تا دیگر آنطرفها پیدایم نشود!
ولی تنها تلاش کردم امیدم را از دست ندهم.
نه اینکه از دست نداده باشم؛
که دادم.
که تاریکیِ مطلق را تا نبینیم، هیچوقت روشناییِ حقیقی به ما رخ نمینماید…
و اما
گذشت و گذشت و گذشت…
بالا
پایین
سختی
کمی آسانی
اشک و غم و اندوه
اندکی لبخند
کمی قهقهه
و دردهایی عمیق و زخمهایی خونچکان
و خوشیهایی گذرا…
رساندَنَم به اینجا.
به ۲۶ سال و ۸ ماه و ۱۳ روزگیام،
به این خانهای که بعد از ماهها، تازگیها شبیه خانه شده
و تنها،
با کولهباری از درد و رنج و زخم،
پشتِ همان میزِ سفارشیام و صندلی نیلپرم (که با خونِ دل خریدمشان) نشستهام و به نوای Ludovico Einaudi از که از اسپاتیفای در اسپیکر سونیِ آبیام پخش میشود گوش میکنم و انگشتانم را روی همان لپتاپی که دستِ دوم خریدم رها کردهام و مینویسم…
اما
کولهبارم سنگین است؛
که درست است که پر از درد و رنج و زخم است،
که درست است که آخرین زخمش را همین دیروز عصر قبل از افطار خوردم،
ولی
کمی بیشتر از هرچه درد،
کمی سنگینتر از هرچه رنج،
و کمی انگیزهبخشتر از هرچه زخم،
امید دارم…
آری.
در این کولهبارِ سنگین،
همیشه امیدم ،ذرهای حتی، بیشتر از هر کوفتِ دیگریست :)
که حتماً میدانی!
دوست دارم وقتی رفتم،
از من قطرهای امید بماند و تمام.
همین برای من کافیست…
البته که دوست دارم عشق نیز بماند از من؛
اما
به قول آقای معلم، امید مقدستر است.
که لازم به ذکر نیست،
که این مصطفی
مصطفایی عاشق بوده و هست و خواهد بود.
که این عشق
راه فراری برایش نگذاشته…
خب
و اگر بخواهم از این روزهایم بیشتر بنویسم و جزئیتر،
باید بگویم که بعد از حدود یک سال،
تلاشهایم نتیجه داده و کمی از سنگینی بارِ سربازیِ (مثلاً) مقدس برایم کاسته شده و حالم کمی بهتر است.
و مهمتر از هر چیزی،
استارتِ دنتالمنتورشیپ را زدهام و امروز جلسۀ دومِ دورۀ اول آن با چهار منتیِ دوستداشتنیام برگزار میشود :)
و این برای من
یعنی امید :)
دیدگاه ها
و منی که تا امیدم کمرنگ میشه، یادم به مصطفی قائمی میفته و میام وبلاگش رو میخونم و به خودم یادآوری میکنم که باید امیدوار بایم چون بهترین راه حلِ :) مخصوصاً در مسیری که الان توش قرار دارم (کنکور)
التماس دعا آقا مصطفی …
و البته که من هم دعاگوی شما هستم ;))
چون همیشه کمک کردید، از راه دور
خواندن پست های شما همیشه بهم یادآوری میکنه که امید هست! حتی اگه روی دوتا زانو افتاده باشی و همه دنیا بهت پشت کرده باشن.
امیدوارم هرچه زودتر از بار این حجم غمتون کم بشه و بار دیگه از خوشحالی، خوش بختی و امیدواری بنویسید
سربازی های قدیم به جسم فشار میآورد.. کمی هم به اعصاب ..
الان تمام تمرکز شده روی رو مخ بودن.. استرس دادن.. سرکوفت زدن های ناجوانمردانه.. پر از اتفاقاتی که دوپهلو ان.. دیدم که مینویسم.. داشتیم.
میگذره حتما..
چه خوبه که به این امید تشدید میدی .. تو موفقی نگران نباش آقای قائمی :)
تقدیم به شما : اّّّّمّّّّّیّّّّّدّّّّ :))
امروز تولدم بود آرزوی قبل فوت کردن شمع خلاصی از پشت کنکور بود
ولی میگذره ……
من هم طی دو سال اخیر، دست روی هر کاری گذاشتم، یا نشد، یا بد و تلخ شد، یا شد اما نتیجه اش چیزی که فکر میکردم نبود….منم طی دو سال اخیر بارها ناکام شدم….بارها دلم شکست….اما خداوند ما رو تنها نمیذاره….باور دارم…
هربار تا مرز ناامیدی میرم، خودش دستمو میگیره و کمکم میکنه انرژیمو جمع کنم و به تلاش ادامه بدم….هنوز سنی ندارم….هنوز سنی ندارید….خدا بزرگه… خودش کمکمون میکنه و همه چیز رو ردیف میکنه…..
فقط خدا میدونه چه شبا با چه حالی خوابیدم….با چه حال غمانگیزتری بیدار شدم….
ولی من ایمان دارم…..که رنج و درد و ناکامی هم به اندازه شادی و موفقیت و رضایت، تجربیات ارزشمند و ضروری هستن…
هرچقدر حقیقت عالم رو بهتر درک کرده باشیم، درهای روحمون رو راحت تر به روی همه انواع تجربیات سخت و آسون باز میکنیم، و رنج زندگی رو بهتر میپذیریم…