نمیشد ننویسم. دقیقاً یک سال شد. یک سال از عکس بالا میگذره و نمیتونم حرفهای الانم رو نزنم. منی که مدتهاست همهچیز رو توی خودم ریختم و ننوشتم، حرف نزدم و کار خاصی نکردم. نه اینکه نخوام؛ بلکه خواستم؛ ولی نه کلمهای رو میتونستم بنویسم و نه محرم و مرهمی بود که حرف بزنم و نه راهی مونده بود که نرفته باشم…
الان ۷ ماه و ۲۷ روز گذشته که اوضاع به همین منواله. و من نه آدمی بودم که بیخیال بشم و نه آدمی که ناامید بشه…
و سخت بود تغییرکردنم.
سخت بود.
سخت بود که روزی برسه با بغض و کمی خشم بیام و اینها رو بنویسم.
سخت بود که روزی برسه تنهاترین باشم.
سخت بود تصور این که رها بشم…
آره.
یه حسی بهم میگه که رها شدم.
و تونستم بگذرم.
و شاید کمی بزرگتر شدم.
و این روزها و این برهه از زندگیم یادم میمونه.
که چهها بر سرم آمد و چهها بر سرم آوردند…
اما باید بگذرم.
که راهی جز این نیست.
و واقعاً سختمه نوشتن.
ولی مینویسم.
میدونی!؟
آدم از امید داشتنهای واهی بدترین ضربهها رو میخوره…
آره.
من امیدوار بودم.
خیلی امیدوار…
که در تاریکترین روزهام هم حتی سعی میکردم اوضاع رو برگردونم به قبل.
که در فعرِ بدبختیهام هم حتی پیامی رو به سمتِ اونجایی که نباید روانه میکردم و مینشستم تا ریاکشنی ببینم.
که در تنهاترین لحظههام نذرها میکردم که خوب بشم دوباره.
که در سنگینترین بغضهام هم از خدا روزنۀ امید میخواستم.
ولی زندگی بهم یاد داد که امید میتونه به عزیمتِ جاودانه برسه حتی.
که امید تیغی دو لبهاس.
که امید همونقدر که آدم رو به قشنگترین لحظههاش وصل میکنه، میتونه به سیاهترین شبهاش برسونه.
که امید بد چیزیه…
ولی من دوسش دارم :)
و امیدوار میمونم؛
ولی نه دیگه مثل قبل.
مصطفای امیدوار؛ ورژن ۲.
از اونجایی که ماقبل این خط باب میلم نشد، دوست دارم یه بار دیگه هم تلاش کنم که انگشتهام رو رها کنم روی کیبورد و بنویسم.
خب بریم:
***
باید بگم که من اینطوری نبودم. من آدمی نبودم که بیخیالِ چیزی بشه که دوست داره. بیخیالِ چیزی بشم که حاضرم براش جونم رو هم بدم حتی.
ولی خیلی زمان گذشته. خیلی بالا و پایین داشتم. خیلی زیاد. خیلی چیزها رو چشیدم که شاید اگر خردادماهِ امسال اون فاجعه رو درون خودش نمیداشت هیچوقت نمیچشیدم.
و تمام این روزهایی که بر من گذشته،
از من مصطفایی ساخته که نه میتونم بگم بده، نه میتونم بگم خوبه.
نه میتونم ازش ناراضی باشم، نه راضی!
نمیدونم هنوز.
انگار در حال تغییرم و این دوره، دورۀ گذاره.
و باید زمان بدم به خودم همچنان.
ولی اومدم بگم که من بهترم.
من بزرگتر شدم.
و من کنار اومدم با شرایطم.
شرایطی که بعید میدونم آدمهای زیادی توش قرار گرفته باشن و سالم ازش دراومده باشن.
که اون واژۀ “تنهاترین” توی قسمت اولِ این پست، وصفِ دقیقِ این شرایطیه که دارم میگم ازش.
البته نمیگم که من از وضعی اینچنین سالم دراومدم؛ که نه!
زخمهای کاری و زیادی برداشتم و میدونم که درمانشون مدتها زمان میخواد.
اما چند روزیه که تونستم پا شم واقعاً و حال عمومیم واقعاً خوب باشه!
داشتم با خودم مرور میکردم که مقام رضا، احتمالاً یهچیزی توی همین مایههاست.
اینکه قبول بکنم شرایطم رو و بر اساس همین اوضاع مسیرم رو پی بگیرم.
و البته فکر میکنم که به لطف خدا تا الان بد پیش نیومدم.
حداقلش تمام سعیم رو کردم که توقفهام بیشتر از یک هفته طول نکشه و حتی توی همون زمانهایی که راکد یه گوشه میافتادم، ریزریز یه کارهایی میکردم.
که من از یک جا موندن بدم میاد و آدمِ رفتنم.
همون شعرِ افشین یداللهی که همایون میخوند:
مقصدِ من رفتن است، با نرسیدن خوش است…
آره.
یا بمرانی میگفت:
گذشتن و رفتنِ پیوسته…
همچنان توکلم به خداست و میرم؛
تنهایی :)
پینوشت ۱: حالا این پست کمی بیشتر بهم چسبید.
پینوشت ۲: البته فقط کمی!
پینوشت ۳: از خودم میپذریم؛ چون مدتها بود ننوشته بودم و این هم خیلی تلاش بزرگیه!
دیدگاه ها
سلام دکتر قائمی.امیدوارم حالتون خوب باشه..مثل اون عکسی که نوشته بودین خوشحالی;) اونجوری باشین..
میتونم یه چیزی بگم؟؟من تجربه اینچنینی از عشق نداشتم ولی فکر میکنم هنوز ازاون قضیه عبور نکردین..
رهاش کنین بره..
تنهایی اونقدام بدنیست..اصلا راز خلقت انسان همینه که تنهایی برسه به اون مقام و جایگاهی که باید..
ما تنها بدنیا اومدیم..تنهایی تموم لحظه های سخت و حساس زندگی مون رو میگذرونیم و در نهایت تنها میمیریم..
هیچکس مسئول حال خوب و بد ما نیست..
این چیزی هست که خودم بهش رسیدم..
خیلی وقت نیست..ولی خوشحالم که واقعا بهش رسیدم..
از لحظه ای ک میرسی کلا امیدت از همه قطع میشه و هیچ توقعی از هیچکسی نداری..
و این یعنی رهایی رهایی رهایی..
مقصدِ من رفتن است، با نرسیدن خوش است… 👌👌👌
چقد دلم تنگ شده بود وبلاگ خونی و کامنت گذاشتن زیر نوشته ها😅
سلام آقا مصطفی !
چه خوب شد که بازم نوشتید!
خیلی تر و تمیز حالتون رو وصف میکنید…به شخصه برام قابل درک بود .
یه دوره ی خاص! که خیلی وجه های دیگه ی خودمون و زندگیمون رو نشون ما میده . یه احساسی به آدم دست میده که انگار ..این یه تجربه جدیده ! که ممکنه دوسش نداشته باشیم یا اصلا انتظار رسیدن به همچین چیزی رو نداشتیم. فکرم نمی کردیم همچین حسی رو تجربه کنیم و یا حتی فکر نمی کردیم که وجود دارن ( لااقل تو زندگی خودمون) ..
ولی زیبا میشه در نهایت . این کتاب داستانی که بازش کردیم و نمیدونیم آخرش چی میشه!؟ مجبوریم بخونیم ، تجربه کنیم ، حسش کنیم و پا به پاش بریم .. چون میدونیم نویسنده این داستان خیلی حرفه ایِ !
در نهایت به اول و آخرش که فکر کنی حتی اگر وسط داستان تو چاله سیاه و عمیق هم گیر کرده باشیم، فقط شیرینی آخرش به یادمون می مونه و میگیم: (ارزشش رو داشت).
خلاصه و نقلی بگم بهتون، شما خیلی قوی هستی آقا مصطفی و مطمئنم که شرایط شما سیر صعودی خواهد داشت ! به امید الله :)
ارادتمندم.
سختیا میان میگذرن میرن، مهم اینه که بعد از اون رنج به آدم بهتری تبدیل شده باشیم…
بس دعا ها که خلافست و هلاک
کز کَرَم می نَشنَوَد یزدان پاک
شُکرِ ایزد کن،دعا مردود شد
ما زیان پنداشتیم،آن سود شد
مُصلِح است و مَصلِحَت را داند او
آن دعا را باز میگرداند او
ناشناسا تو سبب ها کرده ای
از در دوزخ بهشتم برده ای
تو مبین که اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
(حضرت مولانا)
از اسفند ۹۸ تا الان دیگه تقریبا من و شما ۳ ساله شدیم آقا مصطفی..من همون امیرعلی ناشنوا هستم و تازگی ها عمل جراحی کاشت حلزون رو انجام دادم که با پیج شخصی اومدم دیدم استوری گفتی اینجا متن نوشتی و گفتم بیام تو سایت برات بنویسم منتهی غروب که نوشتم چون دکمه ی من ربات نیستم رو نزده بودم کل متن پرید..گفتم شب دوباره بیام بنویسم برات..من همیشه میگم جوری زندگی کن که خدا وقتی تو رو میبینه کیف کنه بگه به به عجب بنده ای آفریدم..امکان نداره خدا به زندگی آدم کار درست برکت نده..و اوست که میخنداند و میگریاند..تونستی بعضی وقتا گریه کن که سبک میشی..من شاید ندونم دردای شما چیه آقا مصطفی ولی میدونم خدا دوستت داره چون حضرت حافظ میگه که هر که در این بزم مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند..ممنون که افتخار دادی تا اینجا خوندی..به قول خودت بوث به لپت یکم سفت :)
سلام.
اینکه بعد از مدتها وبلاگت رو باز کردم و دیدم پستی گذاشتهای مایهی مسرته. خوشحالم برات.
شاید الان مصطفییی هستی که نه خوبه و نه بد. شاید الان مصطفیِ جدیدی رو حس کنی: مصطفیای که 《هست》. صرفِ اگزیستنست رو احتمالا این روزها بهتر بتونی درک کنی.
برات آرزوی بهترینها رو دارم مصطفیجان.
ارادت.
محمد.
از مدت ها قبل وبلاگتون وقتی داشتم راجب دندانپزشکی میخوندم پیدا کردم ولی هیچ موقه فرصت نشد بیام و مطالبتونو بخونم فقط وبلاگتونو بوک مارک کردم و امروز کاملا اتفاقی اومدم راستش فکر نمیکردم هنوزم فعالیت داشته باشین
این همه پرحرفی کردم که این شعرو براتون بفرستم:)
چه کسی میداند؟
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهایی
چه کسی می داند؟
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات را بگشا!
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی
ازصدای گذر آب چنان فهمیدم: تندتر از آب روان، عمر گران میگذرد.
زندگی رانفسی، ارزش غم خوردن نیست!
آرزویم این است آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست!
و در آخر تنهایی رفتن به نظرم موهبت بزرگیه همونطور که مولانا میگه : سایه هم راهِ تُ می آید ولی همراه نیست..
سلام اقای قایمی من از تابستون با وبلاگتون اشنا شدم
کنکوری امسال هستم و ]رزوم قبولی پزشکی مشهد
این مدت خیلی چک میکردم و میدیدم چیزی ننوشتید و واقعا حالم گرفته میشد
ولی امروز که متنتونو دیدم یه حالی شدم،من چندروزه بیخیال هدفم شدم و فکرمیکنم نمیرسم
دست از تلاش کردن برداشته بودم که پستتون منو به خودم آورد.
امید
امید
امید
چه معجزه ایه
با آرزوی بهترینا براتون
ممنون🌱
امروز پادکستتون رو تو کار نکن شنیدم خیلی جالب بود ،
در مورد نوشته اینجا: عاقبت با هفت هزارسالگان سر به سریم
معلومه روزای خیلی سختی رو گذروندی .
.
.
(نزدیک یک ساله که با وبلگت اشنا شدم … این سیر تغییر تفکر و باورهای ما ادما که نشونه تجربه ها و اتفاقا تلخ و شیرین زندگی مونه خیلی عجیبه و گاها ترسناکه)
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است
فکر کنم من با خوندن این متن دوباره با یه پارادوکس مواجه شدم و باز فکر کنم که زمان خوبی تلنگر خورد بهم، که امید الزاما امید نیست :))) امید داشتن الزاما رسیدن به آنچه مثبت است و دیدن روزنه ی نور نیست، قطعی نیست، ریسمون نیست، واهی همونقدر که قشنگه تهش سیاهی داره، اما پس ریسمون چیه ؟ پیدا کردنش مهمه .
واژه ی رضا هم قشنگ بود.. من این روزا بهش میگم “تسلیم” .
عاقا مدت ها تو وبلاگ کسی چیزی ننوشته بودم و دلم لک زد واسه ۱۰ سالِ پیش و وبلاگم و دوستای وبلاگیم از سرتاسر ایران و داستانا و نوشته هاشون :)
عجیب بود دیدن اثری از شما بعد از اینهمه مدت..
چه همزادپنداری عمیقی کردم باهاتون..
اینطور نمیمونه ؛)