یاد گرفته‌ام…

یاد گرفته‌ام

مدت‌هاست که در این‌جا ننوشته‌ام. در صفحۀ اول منظورم است. اما بارها در لابه‌لای مطالبِ قدیمِ این خانۀ کوچکم نوشته‌ام و رهایشان کرده‌ام تا شاید روزی نشانِ فرزندانم بدهم‌شان و بگویم و تعریف کنم برایشان از روزهایی که بر من گذشته؛ چه خوب و چه ناخوب!

حالا، در تنهاییِ ساعت ۳:۵۹ دقیقۀ بامدادِ سومِ اردیبهشتِ سال ۱۳۹۹، در خانۀ جدیدمان، با کیبوردِ نامأنوسِ لپ‌تاپِ جدیدم در حال نوشتنم…
آمده‌ام در هال نشسته‌ام تا ببینم صدایی که هر چند دقیقه تکرار می‌شود از چیست!
از لولو خبر می‌دهد یا صدای بخچالِ فَکَسنیِ دسته‌دومم است :)
که خب الان صدایش درآمد و فهمیدم که خودِ ناکس‌اش است!

به اتاقم آمدم و همان پوزیشنِ نیمه‌درازکشیدۀ مخصوصِ وبلاگ‌نویسی را گرفته‌ام و دوست دارم خالی شوم از این مدت‌ها سکوت!
موزیکِ آرامی نیز در حالِ پخش است. قطعه‌ای از فیلم Her است که وقتی پلی شد، حس کردم قرار است کمکم کند برای بهتر نوشتن.
آخر می‌دانی که!؟ من با آهنگ‌ها خو می‌گیرم و نوازش‌شان آزادم می‌کند و می‌توانم غرق شوم در لحظه و بنویسم و بنویسم و بنویسم.

درست است چیزِ به‌دردبخوری نمینویسم، اما حس خوبی دارم وقتی قطعه‌ای از وجودم را میانِ کلمات، در این دنیای بزرگ و نامتناهی رها می‌کنم :)

از یادگرفتنی‌هایم دوست دارم بنویسم.
تو هم که در حالِ خواندنِ این خطوطی، لمس کرده‌ای که آدم از میانِ رنج‌هاست که بزرگ می‌شود و خوب رشد می‌کند.
و یادگیری بدونِ رنج ناممکن است.

آری.
این مدتی که گذشته، شاید کل عمرم، مثل تمام آدم‌های روی زمین رنج کشیده‌ام؛ در برهه‌هایی کم، در برهه‌هایی زیاد.
تا آخر عمر نیز همین است.
نه‌تنها برای من، که برای همه‌مان؛
که “لقد خلقنا الانسانَ فی کَبَد”…

و این رنج‌ها، می‌آیند تا صیقل‌مان دهند.
می‌آیند تا بزرگ شویم.
تا کمی نزدیک شویم به آن اشرفِ مخلوقاتی که قرار است باشیم.

من نیز مستثنا نبوده و نیستم.
پس اگر زرنگ باشم، از این رنج‌ها، از دلِ این تاریکی‌های موهوم، درس‌ها بیرون کشیده‌ام.
زرنگ که هستیم کمی!
و در حد خودم چیزهایی کوچک بیرون کشیده‌ام با خودم و حالا، در چالشِ جدیدی که با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنم آمده‌ام تا بنویسم:

خب.
من، مصطفایِ کوچکِ قصۀ ما،

یاد گرفته‌ام که دل‌بستن به این دنیا و مایحتوی‌اش چیزی جز خسران برایمان نخواهد گذاشت. الیته منظورم از یادگرفتن، لمس‌کردنش تا مغزِ استخوان است؛ و می‌دانم که آن‌قدر “انسان” هستم که دوباره این درس را از یاد خواهم برد و دل خواهم بست و ادامۀ ماجرا…

یاد گرفته‌ام که عشق قشنگ‌ترین حسِّ این دنیاست. و آرامشِ ابدی‌مان در گروِ این عشق است. و فقط همین عشق است که تجربه‌اش به آن اشتباهِ ازل و آن سیب می‌ارزد. فقط همین.

یاد گرفته‌ام که خوشیِ این دنیا به مویی بند است؛ یک تماس و چند کلمه می‌تواند خوشحالیِ عمیقِ چند روزه را در چند ثانیه با خاک یکسان کند.

یاد گرفته‌ام که…

هر چه بیشتر فکر می‌کنم برای بیشتر نوشتن از آموخته‌های اندکم، بیشتر به نادانیِ خودم پی می‌برم.
بیشتر به پایم که از گلیمم بیرون زده حواسم جمع می‌شود.
یبشتر!

ای وای من.
وایِ من اگر این آموخته‌هایم را نوشته باشم و بعدش هیچ!

نمی‌دانم.

خوب است که نمی‌دانم.

خوب است که بیشتر از این نمی‌توانم بنویسم.

خوب است!

و خوشحالم که نوشتم.

و خوشحالم که بعد از این‌همه مدت، دلم همراهِ دستانم شده و اجازۀ نوشتن را صادر کرده است و مغز نیز با تأییدی سَرسَری همراهی‌مان می‌کند!

دعا می‌کنم که حالِ دلِ همه‌مان خوب باشد.
همۀ عزیزانم.
همۀ دوستانم.

دوستتان دارم.

دیدگاه ها

  1. فاطمه آخوندی

    جالبه تا حالا از این دید نگاه نکرده بودم که ناتوانی تو نوشتن میتونه خوب باشه.چون نشونه ی نادانیِ(البته شاید) و نادانی هم نشونه ی جست و جوی بیشتره.ممنون.یاد گرفتم
    (جوری که من برداشت کردم البته)

    1. نویسنده
      پست
  2. مریم مهدی زاده

    سلام اقای قائمی، خیلی همینجوری وبلاگتونو اومدم چک کنم،(چون مدتی بود چیزی اینجا ننوشته بودین ، دیگ امید به دیدتن نوشته جدید در من کمتر شده بود!) خیلییییییییی خوشحال شدم دیدم اینجا پستی هست که تازه نوشته شده! :))
    مرسییی از نوشته هاتون که اینقد حالشون خوبه که باعث میشن ما به حالمون بیشتر فکر کنیم :))
    شما دعا کردین حال دل همه مان خوب؛ من (( صبر)) رو دعا میکنم برای وقتایی که حال دلمون ناخوبه! اونم چی ((صبری زیبا)) به قول خودش ….

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *