سرم درد میکند و شدیداً خستهام. اما دوست دارم بنویسم :) بنویسم تا سفر در زمان را تجربه کنم! همان سفری که که آقامعلم در پستِ پیشنهادهایی برای وبلاگنویسی میگوید.
دقیقاً مشغول خواندن همان پست بودم که پیامِ یکی از دنبالکنندگانِ سایت و اینستایم رسید:
“سلام
شبتون بخیر
اومدم که خبرای خوب رو برسونم که دیدم تو پیامک جا نمیشه :))”
و پیام دادم که گوش شنوایی هست برای شنیدن.
در اتوبوس بودم.
از تهران به قم :)
بماند که رفته بودم دکتردکتر به دیدارِ علیِ سریزدیِ بزرگ؛ مؤسس دکتردکتر :)
بماند که این روزها چقدر خوشحالم بابت بزرگشدنِ دایرۀ دوستانی که حرفزدن با آنها در مورد مسیرِ رؤیاهایم، راهِ پُرمِهِ پیشِ رویم را کمی شفافتر میکند…
و بماند که چقدر دوست شدیم :) و علی پیام داد که: “دوستت دارم” :)))
خلاصه…
زنگ زد و خبر خوشش را داد :)
اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت برای انتخابِ مسیرِ شغلیاش. بعد از خواندنِ کتابِ “شغل مورد علاقه”ی آلن دوباتن و چند روز فکر :)
و قسمتِ جذابِ ماجرا اینجاست که مسیری که به آن رسیده، با مسیری که خانوادهاش اجبارش میکنند برود، یکیست :))
و حالا با اشتیاق ادامه خواهد داد. با اشتیاقی چندچندان.
اما بیشتر از یک ساعت حرف زدیم.
دلش پر بود.
تمامِ سعیم را کردم که اگر کمکِ خاصی برنمیآید، حداقل همان گوشِ شنوایی باشم که کمی خوب است.
دوباره کتاب معرفی کردم: والدین سمی از سوزان فوروارد، “جستارهایی در باب عشق” و “سیر عشق” از آلن دوباتن.
که امیدوارم با خواندنشان حالش بهتر شود و ادامۀ مسیرِ جذابش را پرقدرت طی کند.
و وقتی در آخر صحبت گفت که چگونه پیدایم کرده، کنجکاوتر شدم که بدانم دقیقاً با چه سرچی به وبلاگ من رسیده! چون میگفت در سختترین شرایطش وبلاگم را پیدا کرده. دقیقاً روزِ بعد از شکستِ عشقیاش.
دقایقی بعد پیدا کرد سرچش را: قوی باش.
و رسیده بود به این پستم: رکود که هست، تو قوی باش :)
و شده بود همان مصداقِ سفر در زمان :)
و چقدر خوش به حالم!
و خدا را شکر :)
پینوشت ۱: دیشب که داشتم پست مینوشتم بعد از یک برهۀ پر از اتفاق، میدونستم که یکی از چیزهایی رو که باید مینوشتم فراموش کردم، ولی یادم نیومد تا امشب، که انگار مرتبطه با همین پست. خواستم ثبت کنم بینِ نوشتههام اون شبی رو که اتفاقی قرار گرفتم بین برنامۀ ویژۀ کنکوریها در دنیای کتابِ قم که ۴تا رتبۀ تک و دو رقمی کنکور اومده بودن واسه تحویلِ یکسری توصیه به بچهها.
منم منتظر بودم یهجوری حرفم رو بزنم که: آقا! علاقه و استعدادِ بچهها چی پس!؟
که با سؤال حرفم رو شروع کردم و جوری پیش رفت بحثِ کوتاهمون که اون وسط برام دست زدن!
و در انتهای برنامه هم رفتم کتابِ شغل مورد علاقه رو که دوباره خریده بودم به مجری معرفی کنم یکم حرف زدم باهاش و بعدش به مدیر برنامهش گفت: شمارهشو بگیر، کاراکتر جالبیه” :))
حالا اون مجری کی بود!؟
کارگردانِ دو فصل از “کتابباز” که مجتبی شکوری بارها مهمونش شده :)
و خب ذوق کردم!
اون وسطِ صحبت با آقای مجری یه اتفاق دیگه هم افتاد!
یکی اومد و گفت: “عه! من شما رو میشناسم تو اینستاگرام. دانشجوی دندانپزشکی دیگه؟”
و باز هم ذوق کردم!
پینوشت ۲: با خاطرۀ پینوشتِ ۱ به خودم یادآوری میکنم که دارم اشتباه نمیرم :)))
دیدگاه ها
این پست رو به منزله ی یه مبدأ برای خط زمان زندگیم می بینم…؛
ان شاءالله سال دیگه که بیام و همین موقع ببینمش همون جایی باشم که باید
و ببالم به خودم
به خدام
و به انتخابم:)
و شاید بی ربط نباشه:
مرا محتاج آهِ این و آن کردی
توهم محتاج خواهی شد جهان دارِ مکافات است…؛
#فاضل_نظری
پست
إنشاءالله…