درست است که نگاهِ مردمِ عزیزمان چند وقتیست که مقداری تغییر کرده و دیگر مثلِ قبل به قشرِ روپوشسفید اعتمادِ بیچونوچرا ندارند (بعضاً احتمالاً)، که این هم از ماست که بر ماست، امّا بیا و کاری بکن که این تصورهای جدیدشان نسبت به ما و همقشریهایمان کمی کمتر درست از آب دربیاید.
مثالهایی دارم که برای شفافیتِ بهترِ موضوع و همچنین تثبیت در حافظهام مینویسمشان؛ بلکه بیشتر بروم به سمتِ پزشکی و طبابت، تا دکتری و دلخوشبودن به همراهکشیدنِ این پیشوند.
امروز بیمارِ پایهثابتم، که میشود گفت از معدود بیمارانیست که من را به عنوان دندانپزشکِ خود انتخاب کرده است، آمد کلینیک. نشسته بود. سراغش رفتم. بعد از حالواحوال، گفتم “خب. چه کاری قراره این جلسه براتون انجام بدم؟”
گفت “جای این دوتا دندونی که کشیدی، برام مصنوعی بذار.”
– خب اینجا که دندونمصنوعی خیلی درمانِ خوبی برات نمیشه. بهتره ایمپلنت کنی.
+ نمیتونم هزینه کنم و با بیماریهای دیگهای که دارم، پولی برامون نمیمونه که برم سراغ ایمپلنت.
بعد دیدم که اشک در چشمانش جمع شد و کمکم تبدیل شد به گریه. از این گفت که سرِ هزینهها با همسرش دعوا کرده دیروز و با کلی منّت ۲۰۰ هزار تومان برای شروعِ این درمانش آورده :(
وقتی برایش معایبِ درمانی را که خواستارش بود شرح دادم، ناراحتتر شد و بعد از چند جملۀ دیگر، گفت “من میرم.”
و رفت! با گریه.
کمی تندتر رفتم سمتش و گفتم “خب حالا بیاید موقتاً براتون خانمدکترمون دندونمصنوعی بذاره تا بعد.”
شروع کرد به دردِ دل.
در آسانسور بودیم. دیدم نمیشود اینجا! رفتیم به یک اتاقِ دیگرِ کلینیک و هر چه میخواست بگوید از شرایطش را گفت. مشکلاتش را شرح داد. از بیماریهایی که با آنها دستوپنجه نرم میکند. از مشکلاتی که در خانوادهاش دارد و…
من گوش میدادم. کارِ خاصی از دستم برنمیآمد؛ جز پیشنهادِ رفتن پیشِ مشاورِ خانواده و پیشنهادِ رفتن پیشِ یک دکترِ خیّر که کارِ ایمپلنتش را برایش انجام دهد. البته حواسم هم به این بود که در برابرِ خانمها گاهی صرفاً گوشدادن برایشان خیلی ارزشمند است. من هم بیشتر همین کار را کردم.
و وقتی حرفهایش تمام شد تقریباً، باید سراغِ بیمارِ دیگرم که بیحسیاش را زده بودم میرفتم.
از او خداحافظی کردم و قرار شد که برود…
وقتی داشتم میرفتم تشکر کرد و عذرخواهی و گفت “آرومم کردی. ممنون.”
و من خوشحال شدم که کمی مؤثر بودم.
***
داستانِ بعدی داستانِ دختری کنکوری است که برای جرمگیری به کلینیکِ ما آمده بود. این قضیه مربوط به زمانیست که کنکور تازه برگزار شده بود.
روی یونیت نشست. وقتی کمی صحبت کرد، در میانِ حرفهایش گفت که کنکوریست. و علاقه به دکترشدن دارد.
درمان را شروع کردیم.
حینِ درمان، برایش کمی صحبت کردم از علاقه و استعداد و انتخابِ درست و اینها.
و سعی کردم کمکش کنم تا خوب تصمیم بگیرد در موردِ آیندهاش.
اما از حالتِ حرفزدنش، آیکانتکتهای سریع و سرسریاش و بعضی گفتههایش، فهمیدم که استرسِ زیادی دارد و کمی در تصمیمگیری سختش شده که کدام رشته برود؛ چه اینکه میگفت امسال به احتمالِ زیاد نتیجۀ دلخواهش را نخواهد گرفت و سالِ بعد دوباره کنکور خواهد داد.
همچنین در موردِ خانوادهاش از او سؤال کردم: که تمایلشان چیست برای آیندهات؟ و آیا اجباری هست در میان یا نه؟ و اینکه شغلِ خودشان چیست؟
پدرش پزشک بود و مادرش مدیرِ یک مؤسسۀ زبان.
بر اساسِ اینها حدس زدم که احتمالاً تجربیآمدنش و تمایلش به دکترشدن کمی هم به خاطر جوّ باشد و احتمالاً فشار. که خودش فشارِ خانواده را تأیید کرد.
به او گفتم “اگر با مادرت صحبت کنم در این مورد ناراحت میشود؟”
گفت نه.
بعد از اتمام جرمگیری، از مادرش که برای تشکر دمِ اتاقم آمده بود، خواستم ۵ دقیقهای وقتش را بگیرم.
آمد و نشستیم.
از دخترش خواستم که بیرون منتظر بماند :)
به عنوانِ کسی که در انتهای مسیرِ احتمالیِ دخترش است و کمی بهتر با شرایطِ کنکورِ این دوران آشناست و پای داستانِ آدمهای زیادی در خوابگاه و دانشگاه نشسته، سعی کردم در آن وقتِ کم کمک کنم تا از آن فشارِ احتمالاً ناخواسته و ندانستهای که از طرفِ آنها هست، مطلعشان کنم و راهِ حلّی هرچند کوچک جلوی پایشان بگذارم.
بر اساسِ پیچوخمِ داستانهای زیادی که از آدمهایی که با معیارهایی نهچندان دقیق به رشتههای پزشکی و دندانپزشکی آمده بودند شنیده بودم، کتابی را که اخیراً از لیستِ پرفروشهای دنیای کتابِ قم خریده بودم پیشنهاد دادم: والدینِ سمّی یا Toxic Parents از سوزان فوروارد.
سعی کردم خیلی نرم این پیشنهاد را بدهم؛ گفتم که اسمِ قشنگی ندارد، اما کتابِ خوبیست و لازم.
و از جوابش متعجب شدم وقتی گفت که اتفاقاً او نیز این کتاب را خریده، اما فقط چند صفحۀ اولش را خوانده.
و بعد گفت که حتماً میرود و میخوانَدَش :)
***
و یکیدوبارِ دیگر داستانهایی اینشکلی اتفاق افتادند که سعی کردم علاوه بر اینکه حفرۀ دهانِ بیمار را میبینم و دنبالِ کیسِ درمانی میگردم، کمی هم از احوالِ بیمارم آگاه شوم. و سعی کنم در حدّ خودم و دانستههایم، هرچند کم و کوچک، حالِ بیمارم را بهتر کنم.
شاید به اندازۀ یک لبخند، با یک شوخیِ کوچک و ساده.
اینگونه میشود که میتوانم خوشحال باشم که واقعاً شاید دردی را کم کردهام و از داشتنِ “عنوانِ دکتر” به سمت “پزشک بودن” حرکت کردهام.
اینگونه است که هم حالِ بیمارهایم و مراجعهایم بهتر میشود و هم حالِ خودم.
هم من از کارم و از بودن در کنار مراجعانم لذت میبرم هم آنها.
و سعی کنم آن مواقعی که درمانِ بیمار از توانم خارج است یا دردی طبیعی را تجربه میکند، با برخوردی درست، بیمار را با حالِ خوب روانۀ خانهاش کنم.
نه اینکه همیشه اینگونه رفتار کنم. که من هم زمانهای خستگی و عصبانیتِ خودم را دارم. ولی تلاشم را میکنم.
و یادم نرود که دندانپزشک نشدم که پولدار شوم! هدفِ اول چیز دیگریست.
اصلاً طبیببودن قشنگتر نیست!؟ شبیه اسطورههای زیادی که در پزشکی داریم :)
پینوشت: در لغتنامۀ دهخدا معنیِ پزشک و دکتر را سرچ کردم. اولین نتیجهها اینها شد:
پزشک: کسی که به درد بیماران رسیدگی کند و به تدبیر و دارو شفا بخشد.
دکتر: عنوانی برای کسی که درجات عالی علمی را بپیماید.
دیدگاه ها
مثل شما خیلی کمیابه…خدا خیرت بده…دکترهایی که من بهشون برخورد کردم دنیا رو گذاشته بودن رو دایورت. به چن تاشون حق میدم چون بیمارستان دولتی بود و شلوغ.یکیشونم که بدبختم کرد.یکیشونم که مشکلو حل نکرد خودم با درمان های سنتی بیمارمون رو خوب کردم.ولی دکتر که دندون عقلمو کشید مثل شما خوب بود…کلا برخورد بعضی ادما در جامعه دل ادمو میشکنه..و بعضیا ادمو امیدوار میکنه..
پست
لطف داری. ممنونم ازت.
توی هر صنفی خوب هست هم بد. خوبها و بدها هم همیشه خوب و بد نیستن. و این ویژگیشون همیشگی نیست.
مثل من.
من هم خوببودنهام کمن. ولی دارم سعی میکنم بیشتر تمرینشون کنم.
و چ خوب :)
پست
ممنون :)
سلام
این روزها پزشکایی از این دست و مثل شما کم هستن اونهایی که به جز درد جسمی به درد و دل روحی بیماراشون هم توجه میکنن حتی گاهی بدون چشمداشت
دکتر حسین فهیمی هم یکی از همون پزشکا هستن که در درمان بیماری مادرم واقعا به ما کمک کردن
امیدوارم تن تون سالم و دلتون خوش باشه همیشه
پست
سلام
ممنونم از لطفتون.
قصدم قطعاً این نبود که بگم مثل من کمن! ولی خواستم بگم چندباری تمرین کردم اینطوربودن رو. و کیف کردم خودم.
امیدوارم بتونم بیشتر اینجوری رفتار کنم با بیمارهام :)
:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
پست
:)
خدا خیرتون بده بیشتر پزشکا حتی جواب سلام آدمو نمی دن چه برسه باهاشون درد دل کنی……. من برا پر کردن دندونام رفتم پیش یه پزشک جوری با من برخورد کرد که دیگه بقیه دندانامو پر نکردم………
پست
و این دردیست که هر صنفی گرفتارشه به نوعی.
گرفتارِ آدمهای اشتباهی…
سلام خیلی دوست دارم این سوالات رو جواب بدید کنجکاو شدم
شما درستون تموم شده و طرح رو رفتید که تونستید تو کلینیک کار کنید؟
تایم کاریتون تو کلینیک چه ساعتی و در کل حدود چند ساعته؟
این سوال شخصی ولی میخوام بدونم اگه میشه بگید حدودا چقدر درامد دارید یا اگه بدتون میاد بگید در حد ۷ یا ۸ میلیون هست که یه زندگی معمولی داشته باشم؟ چون داشتن همین قدر هم برام کافی و عالیه ، مهم برام خود کاره
پست
سلام
نه قبلش.
هر چقدر دوست داشته باشم معمولاً. از ۴ ساعت تا ۶ ساعته هر شیفت.
بستگی داره چقدر کار کنی. هر چی بیشتر، پولش هم بالتبع بیشتر.
حال دلتون کوک پزشک مهربون😊
خیلی زیبا و روون مینویسید
من یه کنکوری ام و نوشته هاتون باعث شد نفرتم از دندون پزشکی کمتر بشه😁
انتخاب بدون تپش دیوونه وار ❤ یعنی طویل تر کردن لیست ادم های اشتباهی…
یادمه وقتی بچه بودم و از مادرم میپرسیدم ک دوست داری چه کاره بشم ؟میگفت ؛ دوست دارم شاد باشی…
و شغل شاد بودن شاید سخت ترین محدودیت ها را بوجود میاره…
پست
سلام
و ممنونم از لطفتون :)
بایوی وبلاگتون رو دیدم و دیدم که نوشتید: فیزیوتراپیست آینده.
احسنت. که تحت جو نیستید.
البته امیدوارم اون رو هم طبق علاقه و استعدادهاتون انتخاب کرده باشید و روی حسب و کتاب باشه…
گود لاک