صرفاً آمدهام تا بنویسم؛ چون حسش هست! و ممکن است، و به احتمالِ زیاد، چیزِ خاصی از این پست درنیاید! مانند خیلی دیگر از پستهایم.
خب نشستهام در گوشۀ دنجِ اتاقمان در خوابگاه که برای خودم کاستومایزش کردهام! میزِ کوچکِ سفیدِ امین را برداشتهام و روبهرویم لپتاپ و سینیِ کوچیکِ رنگیرنگیام که از قشم خریدهامش هست. پاهایم را دراز کردهام و به دیوار تکیه دادهام. موزیکِ آرام و زیبایی در حالِ پخش است؛ در پسزمینۀ آهنگش، صدای باران است :)
در آن سینیِ کوچکِ رنگیرنگی، نعلبکی و چای استکانی و یک فنجان چایِ دیگر منتظرِ مناند :) فنجانی مسی که از سفرِ اخیرم به اصفهان خریدمش. و آن استکان و نعلبکی و حتی قندانِ استیلِ دَرداری را که پایینِ میز است و هر سه حسّ نوستالژیکِ قشنگی را منتقل میکنند، از بازارِ قدیمیِ قم خریدهام.
به نظر حالم خوب است.
اما علائمِ سایکوسوماتیک دیگر رفیقم شدهاند. شاید لحظهای نباشد که ابراز احساساتشان برایم با دردِ کوچک و گاهی زیادی همراه است.
اما هستیم در کنار هم. یکجورهایی به همزیستی رسیدهایم.
موسیقی من را به نوشتن ترغیب میکند و من هم که عاشقِ ابرازِ خویشتن و نوشتنم، حیّوحاضر، مشغولِ تایپ.
و به این فکر میکنم که آیا آن چیزهایی را که میخواهم بگویم، بگویم یا نه؟ آنهایی را که تصمیم گرفته بودم نگویم چه؟ آنهایی را که نباید گفت چه؟ آنهایی را که نمیشود به حرف تبدیل کرد چه؟ حتی آنهایی را که به صدا هم نمیشود چه؟
هاها!
به خودم و احساساتم میخندم. به وضعی که تصورش هم در ذهنم نمیگنجید و الان در آن وضعم :)
به رفتارهایی که از خودم دیدم و احساسهایی که تجربه کردم. حالاتی که بعید میدانستم من هم میتوانم داشته باشمشان!
و جالبیِ این قضیه آنجاست که حینِ تجربۀ آن حالاتِ متفاوتِ جدید هم یک مصطفی در ذهنم هست که رصد میکند همه چیز را. که وسطِ آن اوضاع، با خودش میگوید: «عه! حسّ جدید!» یا «عه! اینها واقعیان یا نه!؟» و حالوهوای آن حس را منطقیتر میکند و در نهایتْ کنترلِ همه چیز را در دست میگیرد و من را به حالتِ دیفالت برمیگرداند!
چای را خوردم! و به این فکر میکنم که چرا نمیچسبد دیگر!؟
و به اینکه آن لیوانِ سبزآبی نیست دیگر. و به اینکه خیلی چیزها دیگر نیستند. هر کدام انگار قطعهای شدند و پراکنده شدند در این دنیای پر از شلوغی.
و حتی به اینکه خودم هم زمانهایی آمدهاند و اخیراً تجربهشان کردهام که دیگر نمیخواهم چیزهایی از جنسِ آن لیوانِ سبزآبی باشند؛ چه اینکه خودم هم کمک کردم به پراکندهشدنشان در این دنیا.
یکی از حسهایی که اخیراً در من رشد کرده و میآید گهگداری و سری میزند و میرود، حسّ رهاییست.
رهایی از تمامِ قیدوبندها. از تمامِ غلوزنجیرها.
حسّی که لازماش دارم برای پرواز.
برای ادامه.
اما نوشتم که این دنیا سرای رنج است. و تمامِ فرارهایم از آن غل و قیدها، بیفایده که نه، اما کمفایده است.
دیشب حاجآقا احمدی گفت که کمرنگ خواهد شد؛ ولی همیشه خواهد بود در ذهنت.
همیشۀ همیشه.
خب این هم خوب است، هم بد.
من که آدمِ صفر و صدیای هستم در خیلی از موارد متأسفانه یا خوشبختانه، نمیخواهم اینطور باشد.
و وقتی به این فکر میکنم که قرار است تا آخر عمر زخمی را همراهم ببرم، دوست دارم چرخ بر هم زنم تا عینِ مرادم گردد.
اما نه.
عقلِ کوفتی چیزِ دیگری میگوید.
و نوشتم که خسته شدهام از صلاحدیدهای دیگران و دلسوزان. و میخواهم خودم ادامۀ داستان را، خیلی بیطرفانه و خنثی و بدونِ جهتگیری، رقم بزنم.
به قولِ حاجآقا احمدی، تصمیمات را نه منفعلانه که با ارادۀ خودت انجام بده؛ چون که میدانی چه درست است.
حتی اگر “درست”، همان چیزی باشد که دلسوزان گفتهاند و راه نشان دادهاند.
چه مینویسم!؟
هعی…
چیزی در سرم میگوید: نوشتی بالاخره!
اما دوست ندارم، میدانی!؟
ولی کاری جز نوشتن از دستم برنمیآید.
که کاش برمیآمد.
آها.
و دوباره آن یادآوری: خدا هست…
این روزها و این حسها و این تجربهها و این دردها و این رنجها…
همه میآیند و میروند و بعدیهایشان بزرگ و بزرگتر؛
اما در بطنِ همۀ این قضایای مزخرفِ احمقانۀ کوفتیِ *یکعالمه فحشِ دیگر* چیزی هست که امید را در من زنده نگه میدارد.
و آن همانیست که هی مینویسم و میگویم: خدا هست.
خدا هست و ایمان دارم که تمامِ اینها ختم به خیر میشود؛ حتی اگر آن خیر آن چیزی نباشد که بابِ میلِ ما باشد.
حتی اگر آن خیر در این دنیا هم نصیبمان نشود.
و من همچنان در تلاشم که ایستاده لبخند بزنم به این دنیا :)
پینوشت ۱: کربلا که بودم، شبِ قبل از رفتنم به حرم، حاجآقا احمدیمان، در واتساَپ برایم نوشت که: “مصطفی. من هر دعایی که زیرِ قبه کردم، برآورده شده.” بعدش پرسیدم قبه کجاست!؟ گفت نزدیکترین جا به ضریح. و من قبل از خواب و بعد از بیداری، کلّ مسیرم تا حرم را به این فکر میکردم که چه دعایی کنم. و تحتِ قبه دعایت کردم. دعایمان کردم. دعایشان کردم. و هرآنچه همهچیز را درست میکند. و مقداری دعا که نمیگویمش. بقیهاش بماند برای بعد.
پینوشت ۲: پینوشت ۱ را که نوشتم بغض کردم :)
پینوشت ۳: شاید من هم آدم شوم!
پینوشت ۴: خستهام.
دیدگاه ها
از این نوشتههایی که بدونِ غل و غش، ساده و یکهو روی مونیتور هک میشن و خیلی خوبترن.
و چقدر این کنجِ آرومِ بعد از طوفانها، عجیب به نظر میاد. جایی که آدم هیچوقت فکر نمیکنه که برسه بهش..
ممنون که مینویسین راحت و بیتکلف.
پست
ممنونم بسیار از لطفتون :)
و ممنون که میخونید این نوشتههای احتمالاً کممحتوا یا بیمحتوا رو.
به قول فاضل نظری (( خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را!))
و بازم به قول خودش (( بر سر در بازار چه ی عمر نوشته ست،. اینجا خبری نیست اگر هست، هیاهوست))
توی این هیاهو و شلوغی ها، ارامش راهیه ک خودتون دوست دارین ک برید!
و به قول معروف(( آنچه از دل برآید، بر دل نشیند))
پست
و ممنون از لطفتون.
تذکرات دلنشینی بود :)
سلام دکترجان
امیدوارم بزودی زود از این برزخ دربیاین و خوشحال باشین از اجابت دعاهاتون! :))))
+دعا لطفا :)
پست
سلام خانم نگار
ممنونم :)
حتماً.
سلام خیلی وقت بود به وبلاگتون سر نزده بودم
راستش منم با خوندن پینوشت یک بغض کردم
یاد سفرم ب اربعین افتادم و حالو هوایی ک داشتم
انشالله روزی هرسالتون باشه.
پست
سلام
خوش اومدید :)
توکل به خدا…
ممنون و همچینن.
لا به لایه همون دفترچه آبی مخملیه، که هر از گاهی میشینم پاش و از خوبیا و بدیا و دوباره خوبیای زندگیم واسه خودمو خدا میگم،
همونجا که یه سری قول و قرار گذاشتم با خدا و خودم،
همونجا که بعدا با خوندن دوبارشون فهمیدم خدا خوش قول تر از اونه که به قول و قرارای من بسنده کنه.
و یطوری دلمو لبریز از خوبی میکنه که نفهمم کی همه چی زیر و رو شد… .
یکی از شعر های قیصر امین پور هست که هروقت جایی میشنومش، تموم اون صفحه های دفترچه آبیه ورق میخورن تو ذهنم.
“ماهِ من، غصه چرا؟ دل به غم دادن و از یأس سخن ها گفتن، کار آن هایی نیست که خدا را دارند…”
او همانی ست که هر لحظه دلش میخواهد، همهٔ زندگیم، غرق شادی باشد :))
اون یادآوری بُلد شده منو باز کشوند مابین همون دفتر آبیه.
دفترآبی زندگیتونو پیدا کنین، نا امیدیارو جا بذارین لاش. خودشون تو خبرای خوبِ قبل و بعدش حل میشن.
کاش میشد فایل صوتی فرستاد اینجا. دوست دارم دکلمه کامل شعر رو بشنوید.
پست
سلام
متنتون خیلی قشنگ و تأثیرگذار بود.
ممنونم واقعاً.
حس میکنم بهتره به ویلاگنویسی فکر کنید با این قلمتون :) از Blog.ir شروع کنید…
ممنونم واقعاً.
برای فرستادنِ دکلمه هم بهتون ایمیل میزنم الان. ممنون میشم همونجا برام بفرستیدش.