داشتم به تسلیم فکر میکردم. به اینکه خب مگه چیه!؟ منم خسته میشم دیگه. مثل خیلیهای دیگه. منم میبُرَم بالاخره. آدمم. به اینکه دیدنِ امید و نوشتن ازش صرفاً گاهی مفرّی محسوب میشه برام. به اینکه یاد گرفتم خوب فرار کنم و راههای زیادی براش پیدا کردم و شناختم.
ولی یه روز میاد بالاخره که راهها تموم میشن و من نیز هم.
در همین حالوهوا بودم که رفتم سراغ اینستای کوفتی. اتفاقی یه عکس از اون روزهایی رو دیدم که جشنِ روزِ دندونپزشک رو برگزار کرده بودیم.
قبلاً هم گفته بودم توی همین بلاگ که وقتهایی که حالم خوب نیست، میرم سراغ گالریم؛ تا ببینم مسیرم رو. از قبلترها خودم رو چک کنم که ببینم از کجا اومدم. ولی از وقتی گوشیم رو زدن، انگار حافظهم رو هم بردن. عکسهای قدیمیم دیگه دمِ دستم نیست تا بارها و بارها ببینمشون؛ مثل قبل.
اتفاقیدیدنِ اون عکس از اون روزهای قشنگ استارت خوبی شد برای دیدن همۀ عکسهایی که من توشون تگ شده بودم.
رفتم و دیدم همه رو.
از جدید به قدیم.
نگاه کردم خودم رو.
مسیرم رو یه مرورِ ریزی کردم.
و روزهایی که بر من گذشتن رو دوباره یادم آوردم.
انگار همچین اشتباهی هم نیومدم.
اشتباهی هم نرسیدم اینجا.
امید گرفتم برای ادامۀ مسیر.
که همچین اشتباهی هم مسیرم رو انتخاب نکردم.
اینکه این مسیری که دستوپاشکسته دارم میرم، ریشه داره توی تموم ثانیههای عمری که تا الان گذروندم.
این روزهای سختی که الان توش هستم، قسمتی از همون مسیریست که داشتم میرفتم.
و الان رسیده روزهای سختِ اون مسیر.
مسیرِ بدون رنج که مسخرهاس.
[و یه چیزی تو ذهنم میگه کمتر چرت بگو. همیشه خودت رو با همین مزخرفات توجیه میکنی! مسیر سخت! مسیر کوفت! درد! رنج! زهر مار.]
ولی جز با همین مزخرفات نمیتونم ادامه بدم.
وگرنه باید تسلیم شم.
چی بگم والا!
خودم رو یادم میاد و میبینم که درسته مسیرم انگار.
خودِ الانم رو میبینم و شک میکنم به مسیرم.
و وای بر من.
وای بر من اگر اشتباه رفته باشم.
دوباره یادِ حرف آقابهجت افتادم که میگفت: «ائمۀ ما (علیهم السلام) به ما یاد داده اند که: به یقینیّات عمل کنیم و هر جا یقین نداشتیم، توقّف و احتیاط نماییم.»
فعلاً که بد نیست اوضاعِ تصمیمهام بر این اساس.
ولی خب میرم.
ادامه میدم.
دیدگاه ها
نوشته هاتون جالب و دلی هستن
واین نکته که خودمون رو مرور کنیم گاهی وقتا خیلی نیازه
من خودم این کارو که میکنم ارامش ذهنی میگیرم
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست …
میدونید..
فکر میکنم وحشتِ از اینکه نکنه یه وقت مسیر رو اشتباه رفتهباشیم، خیلی وقتها باعث میشه کلا از این فکر فرار کنیم و هی سعی کنیم به خودمون بگیم “نه! شک نکن! درسته مسیرت!”
اون “وای بر من” ملموسترین جملهی متن بود!
چی میشه واقعا اگه این ۲۰ و اندی سال رو اشتباه رفته باشیم خیلیهامون؟… :)