دوست دارم بنویسم. صرفاً دوست دارم! جز انگشتان و چشمانم و اعصابِ مربوط به آنها، جزءِ دیگری از بدنم همراهم نیست :|
سردرد دارم و مغزم بعد از نوشتنِ کلی خط، فرمانِ سِلِکتآل و دیلیت میدهد :| و من میمانم و صفحهای خالی!
ولی دوباره شروع میکنم. امیدوارم اینبار که رهاتر از دفعۀ قبل مینویسم، قبل از فرمانِ دیلیتینگ، منتشرش کنم.
از اولویتها دوست دارم بنویسم. ولی اولویتها بحث گستردهایست. که یقیناً هر چقدر هم که سعی کنم بخشی نانوشته باقی خواهد ماند.
ولی همانقدری که ذهنم اجازه میدهد، در این وقت از شب، مینویسم.
اولویتها مربوط به خیلی از قسمتهای زندگیِ ما میشود. مواردی که اخیراً به آنها فکر کردهام اینهایند:
اولویت در دریافت اطلاعات
در تلگرام گروهی داریم به نام “بلاگرهای موغ :)” که شامل ۶-۷ نفر وبلاگنویسیست که در دانشگاه علوم پزشکی قم (MUQ) هستیم. یادم است آن شبی که این مفهوم دوباره برایم مرور شده بود، برای دوستانم نوشتم که در این عصری که میگویند عصرِ بمباران اطلاعاتیست، چقدر سخت است انتخاب کنیم از کدام منابع به مغزمان اطلاعات وارد شود و فکر و ذهنمان را درگیر کند.
اینکه انتخاب کنیم تلویزیون نگاه کنیم یا نه، اخبارِ روز را از کجا بخوانیم، اصلاً بخوانیم یا نه، کدام سایتها و وبلاگها را دنبال کنیم و کلی مورد دیگر.
بحث اولویت است دیگر. که آیا برای من مهم است اخبارِ شدیداً جهتدار و بعضاً پر از غرضِ صداوسیما را ببینم، یا نه، بروم یک کتاب دیگر را به انتهایش نزدیک کنم؟
با مادربزرگم تلفنی حرف بزنم یا وقتش نرسیده و وقتِ نوشتنِ یک پستِ دیگر در وبلاگ است؟
مایکل جکسون هنوز زنده است یا مباحثِ امتحانم را بخوانم؟
مثالهای خندهداری به نظر میرسند، ولی اگر دقت کنیم که جریانِ فکریای که هر لحظه از پشتِ چشمانمان در گذر است، ممکن است همچون چیزهایی، حتی جالبتر، را ببنیم.
اولویت در انتخابِ مسیرِ زندگی
اگر نگاهی به خودمان بیندازیم، یا اطرافیانمان، فردی که تواناییهای نرمالی داشته باشد و خودش هم آدمِ نرمالی محسوب شود، تعداد کارهایی که میتواند انجام دهد و آن را به عنوان شغلش انتخاب کند، احتمالاً به تعداد انگشتان دو دست میرسد. شاید بیشتر شاید کمتر.
و اینکه نهایتاً او کدام کار را انتخاب میکند، نشان از اولویتبندیِ او و طرز فکرش دارد.
گاهی شرایطِ سختِ محیط میشود معیار اولویتِ اول او و گاهی آرمانگرایانه مسیری را میرود که در آن استعداد و توانایی دارد و وجودش از شوقِ آن کار شعلهور میشود.
بروم تخصص جراحیِ فکوصورت بخوانم یا اینکه دیر شده و به همان پریودانتیکس قانع شوم؟
شغلم را پشتِ کنکوری بودن انتخاب کنم یا بروم هر رشتهای که شد تا اینکه مثل خیلیهای دیگر بعد از دانشگاهم از شغلی غیر مرتبط روزگار بگذرانم؟
شغلِ خوبی دارم، ولی من را پُر نمیکند، بمانم و پیری پولدار تحویلِ گور بدهم یا کارگاهِ کوچکی در زیرزمین خانهمان راه بیندازم و بهترین نجّار شهر شوم و خوشحال به انتهای زندگی برسم؟
مثالهای خوبی نزدم شاید، ولی از کجا معلوم که من همچون آدمهایی را از نزدیک ندیده باشم!؟
اولویت در ارزشها
شاید بشود اولویتبندی را در مقیاسِ بزرگتر در مورد اولیتبندی در ارزشها گفت. که اگر یکی از ارزشهایم این باشد که آدمِ مسرفی نباشم، میتوانم این ارزش را بسط بدهم و دیگر پای تلویزیون ننشینم، دیگر شغلم را جوری انتخاب نکنم که کمترین آسیبِ اقتصادی را ببینم و حواسم باشد که تواناییها و استعدادهایی دارم که باید در آن دنیا پاسخگویِ تلفشدنشان باشم و بروم دنبال آنچیزی که باید.
فعلاً همینها به ذهنم رسید.
و احتمالاً بسیار گنگ نوشتهام. یا خیلی کلّی. خودم هم حس میکنم اینطور است!
عذرخواهم.
ولی همین کوتاهنوشتهها و درهموبرهم نوشتنها برای خودم مفیدند و فکرم را بهتر جهت میدهند و گاهی در حینِ نوشتن، گراهای جدیدی دستم میآید تا بهتر تصمیم بگیرم و فکر کنم…
دیدگاه ها
این برای همه ما پیش میاد که چیزایی بنویسیم که شاید از نظر بقیه انسجام نداشته باشه مثلا من گاهی که ذهنم خیلی از ایده ها و فکرای مختلف برای آینده و حال و تحصیل و …. پر میشه شروع میکنم تو دفترم نوشتن تا جایی که شاید حس کنم کافیه ولی پایان نداشته باشه ، ولی حال خودم بعد نوشتن خیلی خوب میشه ، و چون خودم اینجوریم این نوشته رو دوست داشتم
در مورد اولویت هامون به نظر من یکی از بزرگترین چالشای نسل ما همین تعیین اولویت هاس که گاهی با کشف کلی استعداد بی ربط به هم و شاید هم باربط در خودمون و فهمیدن علایقمون نمیدونیم کدوم مسیرو انتخاب کنیم که بعدا افسوس نخوریم اما خب ما از آینده خبر نداریم …
خدا به هممون کمک کنه بهترینو انتخاب کنیم
پست
ممنون بابت کامنتتون :)
و امیدوارم که بهترین مسیر رو انتخاب کنیم…
حرف از اولویت زدید..حرف از عشق میزنم
چه سمتی عشق شما رو میطلبه؟ :)
میدونم که با خودتون میگید خب گاهی وقتا چیزای مهمتری هستن برای انجام دادن و بهشون فکر کردن..
اما به قول معروف بیست سال دیگه میاد و واسه کارهای نکرده مون حسرت میخوریم
اصلا اون لحظه رو دوست ندارم…
اون لحظه ای که برگشتم زندگیمو نگاه میکنم و میبینم ای واای..چرا..؟!!
عقیدم اینه که اگه عشق به کار یا مسیر درستی داشته باشیم به راحتی به دست نمیاد و سر راهش مشکلاتی هست اما اگر اراده کنیم برای انجامش به طرز معجزه آسایی اون در برامون باز میشه..حالا هرچقدر هم که میخواد طول بکشه
وقت های سردرگمی از خدا و کائناتش نشونه بخواید و بهشون بگید کمکتون کنن که نشونه هارو بفهمید..
میاد.. :) خیلی خوب هم میاد…
یه روزی یه جایی که فارغ از مشغولیت های فکریتون هستین یک آن در ذهنتون جرقه ای میخوره و داستان شروع میشه..:) و چه لذتی داره اون لحظه..
پست
خوب نوشتید :) متشکرم.
و یاد کتاب کیمیاگر افتادم…
باشد که نشونهها را درک کنیم :)
و پیدا کنیم اون جایی رو که باید باشیم…
خواهش میکنم..
برام دعا کنید :)
خدا به همراهتون
پست
باشه.
التماس دعا.
متشکرم و همچنین :)
واقعا اراده کردن و تو لحظه درست صحیح تصمیم گرفتن کار سختیه …
منم اعتراف میکنم که بضی وقتا فکر میکنم که مایکل جکسون زندس عایا :/
پست
:)))
Pingback: پرتقال من | با هم بشنویم | گاهنوشتهایی برای فردا
سلام مصطفی
این شاید دومین یا سومین پستی از وبلاگت باشه که دارم میخونم. من تازه پیدات کردم و وبلاگت رو اضافه کردم به لیست وبلاگهایی که دنبال میکنم.
به عنوان یه موغی تازهوبلاگنویس میشه درخواست کنم من رو با وبلاگ بقیهی موغیها هم آشنا کنی؟ =)
فعال هستن؟ لینکشون یا اسمشون رو داری؟