داستان از اون روزی شروع میشه که وسط یکی از اولین تجربههای کاریم بودم و در حال رسوندنِ لیست فروشِ محصولات مؤسسهای که کارمندش بودم به بعضی از سازمانها و ارگانهای تهران. نزدیکیهای پل حافظ، وقتی از خیابون رد میشدم، دیدم که عه! بهداد مبینی داره خلاف جهتی که من میرم میاد! سلام دادم و ایشون هم سلام داد و به اسم من رو خطاب کرد :)
یکی از لحظات خوبِ زندگیم بود! که ایشون من رو میشناخت، اونم به اسم! این شد که یه سلفی باهاش گرفتم و توی اینستا پستش کردم و چند خطی از ذوقوشوقم نوشتم! و تهِ متن ازش خواستم قول بده که اجازه بده یه جلسه برم پیشش و ببینمش :)
بهداد مبینی برام یکی از آدمهای موفقی بود که دوست داشتم شبیهش بشم.
بالاخره مؤسس تکنولایف بود که یه فروشگاه اینترنتیِ خیلی خوب محسوب میشد و میشه. البته الان دیگه بهداد واگذارش کرده.
اَدمینِ پیجِ سخنانِ ماندگار بود و هست که الان به چَروند تغییر نام دادهش. پیجی که داستانها داره. از داستانش برای شعبانعلی گرفته تا سحرخیزیِ من!
بهداد کسی بود که شعبانعلی یا همون آقای معلم که من مریدش محسوب میشدم، باهاش قرار ملاقات گذاشته! و عکس دارن با هم! و شعبانعلی بهش کتاب هدیه داده :))
حالا جوری شده بود که من از نزدیک دیده بودمش و ازش قول خواسته بودم که ببینمش حضوری.
و چی شد!؟
اون قبول کرد و من به دیدارش شتافتم :)
یادمه رفتم و کلی راهنمایی ازش خواستم. در مورد خودم، آیندهم، اینکه چیکار کنم و اینا!
و یادمه اونقدر پر رو بودم که دو بار دیگه هم ازش خواستم که برم پیشش.
و باز هم یادمه که دفعۀ آخر، اونقدر هیچی نداشتم برای گفتن که هنوز هم بابت اتلاف وقت بهداد شرمندهام. دیگه روم نشد برم پیشش. حس میکردمِ منِ حقیر اگه بخوام وقتش رو بگیرم اذیتش کردم و دیگه ازش درخواست نکردم که ببینمش.
بالاخره آدم عرقِ شرم میریزه.
هیچی.
گذشت و گذشت.
من توی اینستا همچنان دنبالش میکردم و گهگداری ریپلایی میزدم به استوریهاش.
تا اینکه وسط ماه رمضونِ امسال بود که وقتی داشت جواب ریپلایِ من رو میداد گفت!
چی گفت!؟
گفت که بعد از ماه رمضون بیا یه گپی بزنیم.
منو میگی!؟ خوشحال و خندون که بهداد من رو دعوت کرد ایندفعه :))))))
ذوق کرده بودم خب!
منتظر بودم ماه رمضون تموم شه تا ببینمش.
تازه! گفت که بیا و من و صالح با همیم :)
حالا صالح کیه!؟
صالح سخندان، همون آقای خطای دیدِ ایرانه. که اولین تمپارکِ خطای دیدِ مجتمع جهان رو تو تهران راه انداخته (رؤیاپارک). از اون هنرمندای خفنه. که من همیشه به حالش غبطه میخوردم و میخورم. و از اینکه اینهمه قشنگ دنبال عشق و علاقهش رو گرفته و اینهمه قوی داره پیش میره خوشحالم :) و دوست دارم بدونم چجوری :)
دیروز دوباره یکی از استوریهاش رو ریپلای زدم و بعدش پرسیدم تهرانی که من بیام!؟
گفت آره :) آدرسِ دفتر جدیدشون رو داد و…
امروز ساعت ۱۶ من اونجا بودم :)
رفتم و شروع کردیم… یعنی بهتر بگم، من شروع کردم. کلی براش گفتم از اینهمه مدتی که ندیده بودمش. از اتفاقاتی که بر من گذشته بود…
و راهنمایی خواستم ازش؛ مثل همیشه.
خدا رو شکر چند نفر در دایرۀ دوستانم دارم که وقتی میرم پیششون، تمام تناقضها و تشویشهام را همونجوری بهمریخته براشون میریزم رو میز و اونها کمک میکنن از بین اونهمه افکارِ مختلف و جورواجور، خوبهاش رو بیرون بکشیم و بتونیم درست در کنار هم بچینیم.
یکی از همین دوستان، بهداده.
و ممنونم ازش که من رو قابل میدونه و میشینه پای صحبتم.
دنیادنیا برام ارزش داره.
دو تا بحث مهم به ذهنم رسیده بود که بگم براش.
یکی اینکه آدم همیشه دوست داره موفق بشه و بالاخره راهی براش پیدا میکنه. حالا یا به انتهای اون راه میرسه یا نه. ولی همیشه راهی که اون رو به موفقیت میرسونه، راهی نیست که با اعماقِ وجودش دوستش داره. و من این رو به بهداد گفتم که خیلیها موفق میشن، ولی اون موفقیتی که بهش رسیدن، همیشه اونی نیست که از اول میخواستنش. شاید بین راه، مسیرِ موفقیتشون رو عوض کردن. شاید. و خواستم ازش که بگه چی بهتره!؟ با وضعیتی که براش شرح داده بودم.
که خب راهنماییهای خوبی کرد و نکات مهمی رو بهم گوشزد کرد :)
احتمالاً یه روز پستی جداگونه در موردش بنویسم.
دو اینکه بیزینسمایند ندارم! یه ذهنِ بیزینسی :) بعضیها هستن وقتی وضعِ حاضر رو بهشون میگی، چندتا راه میذارن جلوت که بهتر درآمد کسب کنی و بهتر از نظر مالی پیشرفت کنی. من اینها رو بلد نیستم! خواستم که کمکم کنه. بستری رو که دارم، و شرایط حالِ حاضرم رو گفتم بهش و کمکم کرد کمی تا جهتِ درستی بهش بدم.
در کنار این بحثها، کلی صحبت دیگه هم داشتیم. و بهداد حرفهایی میزد که بعضیهاش تو ذهنم مونده و میدونم که میمونن.
یکیش که مهمه اینه:
توی موفقیت یه عاملی که خیلی مهمه، شانسه. شانس رو هم اون عواملی تعریف کرد که بیرون از ما هستن و ما کنترلی روشون نداریم. مثلاً گفت همه اسنپ رو میشناسن، ولی تاکسییاب رو نه. تاکسییاب قبل از اسنپ اومد و کلی هم تلاش کرد، در حدی که به رانندهها تبلت میداد که تاکسی اینترنتیش رو راه بندازه. ولی نشد!
چرا!؟
چون در زمان نامناسبی کار رو شروع کرده بود و خیلی از مردم گوشی هوشمند نداشتن. البته عوامل دیگه هم قطعاً بودن، ولی این عامل اصلیشه.
یا گفت که اگه استیو جابز یک سال دیرتر به دنیا اومده بود، استیو جابز نمیشد.
که باید فکر کنم بهشون…
خلاصه که ممنونم ازش :) خیلی!
گیروگورهای زیادی تو ذهنم داشتم که چراغهای خوبی داد دستم تا بتونم مسیر درستم رو پیدا کنم.
البته که نه بهداد همچون آدمیه و نه من ازش درخواست کردم که ماهی برام بگیره. دوست داشتم و دارم که ماهیگیری رو یادم بده که ایشون هم خیلی خوب کمکم کرد.
امیدوارم توی کارِ جدیدی که انتخاب کرده خوب موفق بشه :)
و امیدوارم که این مطلب رو نخونه! چون دوست ندارم دیدش نسبت به من بد بشه!
اگر هم این رو میخونه بدونه که من نوشتم که نخونه! برای اون ننوشتم :))
آها! راستی!
وسط صحبتها بودیم که صالح هم رسید. و من رو یادش بود :) که دوباره باعث خوشحالیم بود :)
غیر از چندتا پیام کوتاهِ اینستایی چیزی نداشتیم جز یکبار دیدارِ حضوریِ کوتاه در رویداد تکانه که اینجا در موردش حسابی نوشته بودم.
البته انگار صالح از اونایی نیست که زود گرم بگیره و نشد که زیاد صحبت کنیم!
صحبتهامون خلاصه شد در چندتا شوخیِ کوچیک!
که امیدوارم یک روز ایشون هم من رو قابل بدونه و بتونیم بشینیم کمی صحبت کنیم و من رو راهنمایی کنه :)
دیدگاه ها
چقدر خوش به حالتون
خوشحالم که کسایی رو کنارتون دارین که ماهی گیری یادتون بدن
امیدوارم شانسی که باعث شد استیوجابز سر موقع به دنیا بیاد یا اسنپ بهترین زمان وارد بازار بشه؛باعث بشه ما هم باآدما و اتفاقایی روبرو بشیم که جای تناول کردن ماهی ماهی گیری رو آموزش ببینیم…
خلاصه که لذت بردیم از متنتون👌
پست
سلام خانم دکتر :)
خوشحالم تشریف آوردین.
و من هم امیدوارم :)
:)))))))))
پست
:)
امیدوارم جابز مورد علاقهتو پیدا کنی که بشی مصطفی جابز 🙂
پست
مرسی رفیقجان :))
تو دیوونهای :)))))