همیشه که حالِ آدم خوب نیست! گاهی میشود که چیزی جز گلایه نداری که بنویسی. ساعتهاست ذهنم مشغول این است که امروز چه بنویسم. ولی هر چه را شروع کردم، هر چه به ذهنم رسید، همه پرپر شدند.
میدانی؟!
گاهی باید در تنهایی خودت بنویسی. جایی که هیچکس نیاید و نخواندت. جایی که خودت بدانی در چه حالی و خدای خودت. همین.
گاهی دستوبالِ آدم بسته میشود وقتی میبیند همه قرار است بیایند و بخوانندش. همه میآیند و هر کدام برداشت خودشان را میکنند و قضاوتِ خاصّ خودشان را. و میروند. حال گاهی نظری هم میدهند. ولی بعضی اوقات آنهایی که برایت مهم هستند نیز میآیند و میخوانند. و اینجاست که درد دارد.
من چالشی دارم که بنویسم و منتشرش کنم. و حالا که با این اوصاف نمیشود، فکری به ذهنم رسیده که بنویسم و در سالها قبل منتشرش کنم!
آری. اینگونه بهتر است.
برای روزهایی اینچنین که حالوحوصلۀ نوشتن ندارم، یا بهتر بگویم خوشیِ خاصی به ذهنم نمیرسد تا به قلم درش آورم، در همان سالی که به دنیا آمدم مینویسم.
که شاید نشانی باشد از دردهایم. دردهایی که شاید ریشه در همان سال داشته باشند. که میداند؟
امروز که داشتم کتاب خودشناسیِ آلن دو باتن را میخواندم در مورد هویتِ عاطفی حرف زده بود. هویتی که در کودکیِ ما شکل گرفته و ما نقشِ زیادی در شکلگیریِ آن نداشتیم و آنقدر بیدفاع بودیم که نمیتوانستیم مقابله کنیم با ثبت بعضی از المانهای هویتمان در وجودمان. در حدی که نیازمند بودیم دیگران زبانی به ما بیاموزند تا بتوانیم نیازهایمان را برایشان بگوییم تا برطرفش کنند!
حال اما، میدانیم که بسیاری از نشیبهایمان ریشه در گذشته دارند. ولی علاوه بر اینکه همۀ آنچه را که در هویتمان رسوخ کرده، نمیدانیم، آنهایی را که میدانیم نیز فقط میدانیم! و اینکه دانستنِ آنها به چه عملی از طرف ما منجر میشود، جای سؤال است!
کاش بدانیم که باید چه کنیم با تاریکیهای ذهنمان.
اینکه من الان ناراحتم، از چیست!؟
دقیقاً چه شده!؟
خودم هم نمیدانم.
البته میدانم که اتفاقهای زیادی در طول امروز و روزهای گذشته دست به دست هم دادهاند تا حالِ ناخوشِ من را بسازند، ولی نمیتوانم کنار بیایم با این وضعیت.
یعنی شاید بتوانم، ولی سخت است.
باید تمرین کنم.
البته آلن دو باتن هم میگفت که گاهی حالِ بدمان، هیچ ربطی به وقایع خارج از بدنمان ندارد. و این تمایلِ مزخرفِ مغز است که دوست دارد هر وضعیتِ نابهنجاری را نسبت دهد به اتفاقی در بیرون از ما. ولی گاهی حالِ ناخوشِ ما مروبوط میشود به پایین آمدنِ سطحِ قندِ خونمان! یا اینکه صرفاً شب قبل خواب خوبی نداشتهایم!
الان نیز احتمالاً من به هر دوی این موارد گرفتار شدهام! هم غذا باید بخورم و هم زودتر بخوابم.
بلکه این ساعاتِ ناخوشی تمام شود.
البته از این نیز بدم میآید که وقتی مشکلی هست، با خواب یا فیلم یا هر سرگرمیِ دیگری از حلّ آن فرار کنم.
این افتضاح است از نظر من.
ولی چه کنم که هنوز آنقدری قوی نشدهام که بتوانم با همچون مشکلی رودررو شوم.
صرفاً باید کمی به آن نزدیک شوم و بعد بخوابم!
تا شاید دفعۀ بعد بتوانم قدمهای بیشتری به سمتِ مشکل بردارم و دیرتر بخوابم. و همین روند را ادامه دهم تا در نهایت، روزی، مشکل را نیست و نابود کنم.
امیدوارم.
حال اما. با حالی ناخوش، میخوابم.
خداحافظ.
دیدگاه ها
سلام وقتتون به خیر.
ببخشید جسارتا برای من سوال پیش اومد، جدی این متن ها در سال ۷۴ نوشته شدن؟
پست
سلام ممنون
قطعاً نه!