حقیقت | گمشدۀ اصلیِ ما

آسمان و ابرها و خورشید

مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که اگر روزی بخواهم کتابی بنویسم، چه موضوعی را انتخاب کنم؟ موضوع، باید طوری باشد که هم حسّ کمال‌گراییِ من را ارضا کند، هم به آن علاقه داشته باشم و هم مفید باشد برای کسانی که شاید بخوانندش، و خلاصه این که خوب باشد!

تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد، هر بار همان چیزی‌ست که سال‌هاست درگیرش هستم. در یک کلمه خلاصه می‌شود: حقیقت.

هدف و ارزش‌ها و مسیر و مقصد و از این دست چیزها. که شاید عصارۀ این‌ها بشود همان کلمۀ بالا؛ حقیقت.

موضوعی‌ست که بحث بر سر آن زیاد بوده و هست. بعضی‌ها می‌گویند درگیرِ این مفهوم شدن اشتباه است و صرفاً مشغولیتی‌ست که سرعت‌گیر است و برای هیچ از حرکت بازمان می‌دارد.
عده‌ای نیز از پایه‌بودن این واژه می‌گویند.

تعدادی کتاب خوانده‌ام در این مورد، که بارها هم نوشته‌ام در این بلاگ (+ و + و + و شاید چند جای دیگر). و باز هم گفته‌ام که جز قسمت‌هایی از این کتاب‌ها من را قانع نکرده‌اند و هیچ‌کدام درست‌وحسابی تکلیف آدم را مشخص نمی‌کنند!

و دوست دارم در این مورد بیشتر بخوانم، بیشتر بخوانم، بیشتر بخوانم و شاید بتوانم بعدها کمی در موردش بنویسم.

حیف که آن روحیۀ تحقیقی و پژوهشی‌ای را که شهید مطهری داشت -که در موردش می‌گقت که: از او پرسیدند تا کی به خواندن و نوشتن ادامه می‌دهی؟ و او گفته که تا سر حدّ مرگ.- ندارم. ولی اگر روزی آن‌گونه بشوم یا فرصتی دست دهد تا فقط بخوانم و بنویسم، حتماً همین موضوع را انتخاب می‌کنم.

ولی فعلاً در حد همین کتاب‌ها و همین خُرده‌تفکرها و نوشته‌های کم‌محتوا یا اکثراً بی‌محتوا، اکتفا می‌کنم.


الان که در حال نوشتنِ این خطوط هستم، به این فکر می‌کنم که: تو را چه به این کارها!؟ مگر چقدر می‌فهمی که حرف‌های بزرگ‌تر از دهانت را می‌خواهی بگویی!؟
و این فکر که دوستانی دارم که می‌خواهند بیایند و بخوانند، و به احتمال زیاد فقط وقتشان را تلف خواهم کرد.
عذرخواهم پیشاپیش.


ضمناً استاد دوستی نصیحتِ قشنگی به من کرد که شاید همین تلاش‌های کوچکم ماحصلِ همان حرف‌ها باشد. گفت که بیشتر از این‌که بخوانی، بنویس. ببین می‌توانی در مورد یک موضوع چند صفحه بنویسی.

البته من قبلاً به توصیۀ یکی از دوستانِ عزیزم، راهکارِ پیشنهادیِ شاهین کلانتری برای نویسنده‌شدن را پی گرفته بودم و در موردِ حقیقت، هزارکلمه‌هایی را استارت زده بودم. ولی خب بعد از مدتی دیگر کم آوردم و نشد که خوب بنویسم و هزارکلمه‌ها به دغدغه‌های دیگری اختصاص پیدا کردند.

اما امشب که در فکرِ موضوعی برای نوشتن بودم، از این بهتر پیدا نکردم. و شاید این شروع، آغازی باشد برای خواندنِ بیشتر من در این‌باره.


برای شروع دوست دارم خیلی ساده بنویسم؛ با دستانی رها روی کلیدهای کیبورد، و فکری آزاد…

حقیقت شاید همان گمشدۀ اصلیِ ما انسان‌ها باشد. همانی که نداشتنش شده مایۀ بدبختی‌مان.

شاید اگر حقیقت را در هدف خلاصه کنیم و بگوییم حقیقت هدف است و مقصد؛ همان چیزی که باید هر انسانی به سویش حرکت کند و به آن دست یابد، کوچکش کرده باشیم. در حقش ظلم کرده باشیم.

حقیقت باید چیزی فراتر از این حرف‌ها باشد. فراتر از هدف.

شاید اگر یک هرم را تصور کنیم، رأسش بشود حقیقت و پایین آن، هدف و مسیر و ارزش و چیزهای دیگر قرار داشته باشند.

فعلاً در همین حد بیشتر نمی‌دانم. و به همین‌ها هم شک دارم!
بروم و کمی فکر کنم و اگر فرصتش بود کمی بخوانم.

دیدگاه ها

  1. ملورین

    گاهی نوشتن یک کتاب میتوان زندگی انسان را از کپک زدن نجات دهد…اگر هنوز نمی دانید چه بنویسی طبیعی است…زیرا نویسنده واقعی کسی است که نوشتن برای او از هرکاری دشوار تر است…اما شروعش کنید چون سخت ترین گام همان گام اول است..هیچ لذتی بالاتر از این که یک روز کتاب خودتان را در کتابخانه ورق بزنید نیست …زمانی که در دبیرستان بودیم دبیر ادبیاتمان شاگرد قیصر امین پور بودند که از ایشان نقل می کردند:برای نویسندگی باید به جنگ قلم و کاغذ بروید تا نویسنده شوید …من هم نوشتن با قلم و کاغذ را پیشنهاد میکنم چون قلم به معنای واقعی رسانای احساسات از افکار بروی کاغذ است..موفق باشید

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      ممنونم از نظرتون.

      البته از حسّ کاغذ و قلم که نمی‌شه گذشت؛ ولی من پای لپ‌تاپ راحت‌ترم و بیشتر دوست دارم تایپ‌کردن رو.

      متشکرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *