بعضی صحنهها هستند که نه عکسی از آنها داریم، نه کسی شاهد آن بوده و نه در جایی ثبتشان کردهایم. شبیه همین لحظهها، احساسهایی هستند که جز ما کسی تجربهشان نکرده و تجربه نخواهد کرد؛ و اینها هم در جایی ثبت نخواهند شد.
از آنجایی که ما، این موجودات فانیِ متوهم، میل به جاودانگی داریم، دوست نداریم هیچکدام از این لحظهها، آن هیجانها، آن شوروشوقها و آنهمه چیزهای خوب، از چنگمان بگریزند و ما بمانیم و همان روزمرگیهای عادی، همان زندگی معمولی…
دوست ندارم.
دوست ندارم از دستم بروند.
ولی گاهی نمیشود کاری کرد.
نمیشود جلوی سیل آنهمه حسِّ نیازمند به ثبتشدن را گرفت.
و میروند…
ولی ما هستیم. و آن احساسها در ما زنده خواهند ماند. فراموش نخواهند شد.
مگر کم است اینکه آن لحظه را، آن صحنه را، آن حس را در خود زنده نگاه داریم؟
شاید کافیست.
همین که بدانیم روزی، همچون الماسهایی را در دستانمان لمس کردهایم، کافیست.
همین که از یادمان نروند، کافیست.
آقای معلم میگفت:
زندگی هر انسان، مجموعۀ وقایعی که بر او گذشته، نیست.
زندگی هر انسان، حتی مجموعۀ خاطراتی که از زندگیاش برای دیگران تعریف میکند، نیست.
زندگی هر انسان، خاطراتی است که وقتی تنها است، از زندگیاش با خودش مرور میکند.
دیدگاه ها
حال نوشته هاتون همیشه خوب!
پست
متشکرم :)
جمله اخر اقا معلم چقدر منو به فکر فرو برد
چقدر این متن رو خوب و دلنشین نوشتی
الان که با خودم فکر میکنم میبینم من وقتی تنهام بیشتر در حال حرص خوردن از دست خودم یا دیگرانم بابت کارها و اتفاقاتی که غیر منتظره بوده و من انتظارشونو نداشتم.
باید روی خاطرات و یاداوری های خودم در زمانهای تنهاییم بیشتر فکر کنم. و چقدر این خاطره ها و افکار میتونن توی احوالاتم تاثیر داشته باشن.
پست
ممنون ازتوجهتون.
موفق باشین.