این سومین تلاش من است برای نوشتن قسمت سوم این نوشته. امیدوارم اینبار در اواخر یا اواسط متن بیخیال ادامهاش نشوم.
آری…
زندگی است دیگر…
پر از فراز و نشیب.
پر از نشانه.
پر از دوراهیهای سرنوشتساز.
پر از نقاط عطف.
پر از تصمیمهای کوچک و بزرگ.
پر از غافلگیری.
پر از سختی. و بعدش آسانی.
پر از …
ولی میدانی!؟
همانی که همین زندگی را خلق کرده و جزءجزءِ آن را بهتر از هر کس دیگری میشناسد، میگوید:
و زندگى این دنیا جز سرگرمى و بازیچه نیست، و حیات حقیقى همانا سراى آخرت است؛ اگر مىدانستند. (۶۴)
وَمَا هَـٰذِهِ الْحَیَاهُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَهَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ ۚ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ ﴿۶۴﴾
از آن روزی که کمی فهم و شعور پیدا کردم، کمی به آینده فکر کردم، کمی به دنبال خودم و جایگاهم گشتم، مسیرهای جالبی را تجربه کردهام.
دوندگیها و “به این در و آن در زدن”های زیادی را زندگی کردهام.
فرازونشیبهای بسیاری را دیدهام و گاه به مینیمُمهای مطلقی رسیدهام.
ولی جالب است…
جالب است که در همانجاهایی که فکر میکردم ایستادن و جنگیدن برایم بهترین راه است، نبوده!
و این یک جوری به من فهمانده شده است…
به قول پدر، انگار دستی مواظب است که از مسیرِ درست منحرف نشویم.
شاید این سؤال به ذهنم برسد که: حقیقت کجاست پس!؟
انگار حقیقت دور نیست،
شاید از رگ گردن هم به ما نزدیکتر باشد.
و انگار فقط این ماییم که چشممان را رو به حقیقت بستهایم…
یادم است از آقای بهجت این را خواندم:
و وقتی چشممان را به رویش میبندیم،
فقط و فقط خودمان را اذیت میکنیم،
مسیرمان را گم میکنیم و …
فقط امیدوارم وقتی از مسیر اصلی منحرف شدیم، زودتر متوجه شویم که در اشتباهیم.
زودتر به خودمان بیاییم.
و برگردیم به ابتدای همان دوراهیای که مسیر اشتباه را انتخاب کردیم، و دوباره بررسی کنیم که کجا باید باشیم. و دوباره تصمیم بگیریم.
نمیدانم نوشتنش درست است یا نه، ولی مینویسم. شاید همین نوشتن مانع از انتشار این پست شود. ولی فعلاً ادامه میدهم و در نهایت در مورد انتشارش تصمیم میگیرم.
در زندگی، با اینکه دفعات زیادی از دور کورسوی نورِ مسیر حقیقت را دیدهام، ولی شاید فقط دفعات انگشتشماری به سمت آن رفته باشم.
که دو بار آنها در همین دوران تحصیلم بوده.
یکیِ آنها، برمیگردد به آغاز ترم ۱۰. که نمودارِ به ظاهر صعودیِ زندگیام، واقعاً صعودی شد!
و یکیِ آنها هم برمیگردد به همین چند روزِ پیش.
در آن دو نقطۀ عطف، یک “چَشم” وجود دارد.
چَشمی که باید گفته شود. ولی خیلی از اوقات نمیگوییمش.
دلمان نمیخواهد، دوست نداریم، سخت است،
شاید حس میکنیم اشتباه است،
و کلی شایدِ دیگر…
ولی در دفعۀ اول، با تمام سلولهای بدنم حس کردم که یک “چَشم” هم میتواند سرنوشت آدم را عوض کند.
بعد از همان دفعۀ اول بود که درسی را که از آقای معلم آموخته بودم، به نظرم کامل نیامد و خودم بندی به آن اضافه کردم: تصمیمگیری بر اساس ترسهایت، رؤیاهایت، یا…
بعد از آن دفعۀ اول بود که میترسیدم نکند مسیر را گم کنم.
با خودم میگفتم تمام سعیم را خواهم کرد که در همین مسیر پیش بروم، ولی انگار نشانههایی بودند که هشدارِ انحراف از مسیر میدادند :(
و خب فکر میکنم بعد از مدتی لغزیدم.
و دوباره شرایطم سخت شد.
یادم میآید از حاجآقا پناهیان در جایی خواندم که:
همه دنیا میگویند: “براساس استعداد خودت عمل کن”؛ امّا زهرای اطهر ـسلاماللهعلیهاـ در این دعا به ما میفرمایند: “طبق نقشی که خداوند برایت معین کرده است، عمل کن. طبق نقشهای که خدا برایت کشیده است، عمل کن.” حتی ممکن است که نقش تو، با استعدادهای تو مطابق و سازگار نباشد، که استعداد آن را باید از خداوند طلب کنی؛ و البته خدا هم به تو خواهد داد.
که پیشنهاد میکنم کلّ متنش را در اینجا بخوانید.
و بعد از گذشت روزهای زیادی و چالشهایی سخت، رسیدم به جایی که چند موقعیت به ظاهر طلاییام را کنار گذاشتم و گذشتم.
و حالا برای بار دوم گفتهام “چَشم”.
و ایمان دارم به مسیر جدیدم.
ایمان دارم که میشود.
ایمان دارم مسیری که در همین چند روز گذشته انتخاب کردهام، بهترین راه است برای من.
ایمان دارم و منتظر اتفاقهای خوبِ این مسیر میمانم؛
با تجربهای که از “چَشمِ” اول دارم، این اتفاقهای خوب قطعاً اتفاق میافتند.
این دو “چَشمِ” مهم را به پدرم گفتهام.
همان چَشمی که خدا بعد از ایمان به خودش، آن را بر هر چیز دیگری مقدم شمرده است؛ یا بُنَیَّ لا تُشْرِکْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ وَ وَصَّیْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَیْهِ.
متشکرم پدرم :)
نوشتم که یادم بماند این “چَشم”ها را.
نوشتم که شاید فردی دیگر، در یک جای دیگر روی همین کرۀ خاکی، نیاز به همچون “چَشمی” داشته باشد…
بسم الله…
دیدگاه ها
سلام. مبهم بود اما نه زیاد! چقدر این مسیر پیدا کردنه شما سخت شده…!
پست
سلام
ممنونم که همراه هستید.
بله :)
پیداکردن مسیر درست همیشه سخته.
متنتون زیبا و دل انگیز بود (:
پست
متشکرم :)
احسنت به این دیدگاه فلسفی، عرفانی!
هر چقدر بیشتر میخوانمتان بیشتر خودم و گذشته و حالم را دوباره مرور میکنم.
درد بزرگیست. دردِ درکِ عجز از درکِ مرزِ بین جبر و اختیار؛ دردِ گرفتنِ تصمیم، تصمیمی که خواهناخواه قسمتی از تورا شامل نشده و این نشدن درد دارد
پست
ممنونم که خوندی.
درد که هست، ولی مهم اینه که حیات اون دنیاست که حقیقیه :)
وقتی شیب چَشمتون؛ هم شیب با ایمانتون بهش باشه؛ مطمئن باشید صعود بهترین نوع رسیدن خواهد بود!
موفق باشین اقای دکتر عزیززز
حال نوشته هاتون خیلی قشنگه
و با نوشته هاتون؛ به کارا و سوالای خودم فکر میکنم و جواب خیلی چیزارو میگیرم!
پست
خوشحالم که مفید بوده برات :)
موفق باشی :)
واقعا نمیدونم باید چی بگم؟! داشتم با پدرم بحث میکردم سر اینکه کنکوریای دیگه چقد امکانات براشون فراهمه و من هیچی!! پدرم هم داشت راهنماییم میکرد! منم از سر لجبازی باهاش بحث کردم!
اما حالا با خوندن متنتون بهشون میگم « چَشم »
لطفاً همیشه باشین و بنویسید! شاید به قول خودتون یکی دیگه روی این کره خاکی شرایط شما رو داشته باشه! :)
پست
عه :) چه جالب!
ممنون که نوشتی این نظرت رو.
برام ارزشمنده که به دردت خورده :)
برات رشد و رضایت توأمان رو آرزومندم.
و شاید باید اکثر استعداد هارو دنبال کرد اما بهشون جهت و مسیر خدایی داد
از استعدادامون برای توسعه ی خوبیامون استفاده کنیم
لیس لانسان الا ما سعی
و ان الله لیس بظلام للعبید (مژده الهی)
پست
شاید.
ممنون بابت نظرتون :)
باید بگم ک عمیقا با جمله پدرتون موافقم و هزاران بار این جمله رو خودم به خودمومادرم گفتم و بهش ایمان دارم.
اگه چشمهامونو بشوریم و طور دیگه ای نگاه کنیم متوجه میشیم که خدا چه نشانه هایی برامون گذاشته و متوجه میشیم که چه وظیفه ای به عهدمون گذاشته در این جهان فانی.
در کل از متن بسیار لذت بردم.
پست
متشکرم بابت نظرتون :)