ایستادهام روبهروی آیندهام. نگاهش میکنم. از اینجا خیلی شبیه آن چیزی است که خیلی وقت پیش میخواستم. خیلی خیلی وقت پیش. فراموشش کرده بودم تقریباً. فقط یادگاریهایی از یادداشتهایم دارم که گهگاه در طیّ این زمان طولانی نگاهشان میکردم و حسرت میخوردم که چرا؟ من کجا؟ این کجا؟ ای کاش…
ولی انگار در این چند ساله، در حال چینش قطعاتِ دور از همِ پازلی بودم و اکنون این قطعات کمکم دارند تکمیل میشوند و میشود حدس زد که در انتها چه چیزی در انتظارم است.
تمام چیزهای مهمی را که در این مدت خوانده بودم کنار هم میگذارم و تفاوت بین دانستن و آموختن را عمیقاً درک میکنم.
از آن حدیث امام علی گرفته (من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزمها و فرو ریختن تصمیمها و برهمخوردن ارادهها و خواستها شناختم.) تا دنبالکردن نشانههایی که پائولوکوئلیو در رمان کیمیاگرش میگفت.
میبینم که آنجایی که سفتوسخت تصمیمی گرفتهام و با تمام قوا ایستادم تا به سرانجام رسانمش، نشد.
ولی آنجایی که خودم را رها کردم و نشانهها را دنبال کردم و سرانجام کار را سپردم دست خودش، اتفاقهای خوبی برایم افتادند.
نمیگویم که اختیاری نداریم، یا هر چیزی که بخواهیم نصیبمان نمیشود، نه.
یادم هست حدیثی خواندم که میگفت: خودتان را در موسم نعمتها قرار دهید…
بلکه حرفم این است که آن خالقی که جز خوبی برایمان نمیخواهد، دوست ندارد اتفاقهای بد برایمان بیفتد.
اگر بحث لج و لجبازی باشد، و قبولنداشتن او و حضور او، که خب کار راحت است. که به خیلیها آنچه میخواستند داده شده است.
ولی وقتی قبول میکنیم که اویی هست، و بهترین را برایمان میخواهد،
و تهِ دلمان، بعد از اینکه اراده به کاری میکنیم، میخواهیم اگر آن کار پایان خوشی ندارد، نشود،
او هم برایمان کم نمیگذارد.
کمکان میکند، دستمان را میگیرد و ما را در مسیر درست قرار میدهد.
و آن آیه:
و بسا چیزى را ناخوش داشته باشید که آن به سود شماست و بسا چیزى را دوست داشته باشید که به زیان شماست، و خدا مىداند و شما نمىدانید (۲۱۶ / بقره)
و حالا من ایستادهام و روبهرویم مسیری بس طولانیست؛ به مقصد آنچه عاشقش بودم.
که هنوز درست باورم نشده که در این نقطه ایستادهام!
آنقَدَر سحرآمیز است که…
ذهنم همیشه دوست دارد سرمنشأ این اتفاقات را بیابد. هر وقت که اتفاق خوبی میافتد میگردد تا ببینید چه شده که الان سزاوار خوبیست.
ولی اخیراً میبینم که نمیشود یک یا چند اتفاق را عامل این دانست که چرا من اینجایم؛
که همهاش یکیست. کلش یکیست. هیچ جزئش را نمیشود جدا کرد. همه به هم وصلند.
هر تصمیم کوچکی، هر فکر کوچکی، هر عمل کوچکی…
تمام اینها هستند که سبب میشوند روزهای خوب و روزهای ناخوب سراغ من بیایند.
و همین.
باشد که بیشتر و رهاتر بنویسم…
دیدگاه ها
سلام. امیدوارم پازل تکمیل بشه و اتفاق خوبی در انتظارتون باشه…
میشه امیدوار بود به حال خوبی که حتی با تمام نداشتن ها و حسرتها حاصل میشه…
غبار غم برود حال خوش شود…
پست
سلام خانم ربیعی
متشکرم.
براتون اتفاقهای خوب رو آرزومندم :)
همیشه همینطور نمی ماند یک روز که تصورش را نمیکنی جایی که حتی در خواب هم ندیده ای لحظه ای که به هیچ چیز فکر نمیکنی و تازه رها شده ای از بند آرزو از جانب پروردگار دریافت خواهی کرد…
چیزی فراتر از آنچه در طلبش بودی
چیزی ارزشمندتر و دلپذیرتر!
پست
این کامنتتون یکی از بهترین کامنتهایی بود که در این وبلاگ ثبت شده.
ممنونم.
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی
قصه اینست چه اندازه کبوتر باشی!
مرسی که این همه امید تو نوشتتونه!
پست
ممنون بابت شعر.
و ممنون بابت وقتی که میذارید برای خوندن متنهای من.
و این است معنی حقیقی « توکل » ! سپردن سکان زندگی به دست خدا و دنبال کردن نشانه ها !
دقیقا حس و حال الان من رو انگار اینجا شرح دادین :) دوباره خودم به خودم یادآوری شد :)
پست
جالب :)