من را چه شده!؟

مصطفی قائمی

ساعت ۳:۱۵. تاریک. دستانم را به امید آن‌که بتوانند چیزی را تحویل این خانۀ کوچکم دهند، دوباره رها کرده‌ام روی این کلیدهای دوست‌داشتنی.

می‌دانی!؟
می‌خواهم بگویم من را چه شده است؟
چه شده است که دیگر مثل قبل نیستم.

دوست دارم برگردم به قبل. ولی از طرفی این تغییرات، خبر از پیشرفت می‌دهند.
نمی‌دانم.
حتی از این نمی‌دانم‌ها هم خسته شده‌ام.

دوست دارم بخوانم،
بخوانم و بخوانم…

ولی نمی‌شود. نمی‌توانم انگار.
شاید اراده‌ام رو به ویرانی‌ست.

در تاریکی دیشب، مشغول ورق‌زدن عکس‌های گالری‌ام شده بودم؛
با خودم گفتم قبلاًها بیشتر می‌خندیدم انگار،
بیشتر دنبال عکاسی بودم،
بیشتر دنبال شادی بودم…

نمی‌دانم!

در یکی دیگر از کنکاش‌هایم در خودم، به این رسیدم که انگار بعد از هر تغییری، بعد از هر تغییر بزرگی، باید مهلت دهم به خودم. مهلت دهم تا خودم را با شرایط وفق دهم.

و منظورم از تغییر بزرگ، در مقیاس خودم، این است که هم‌اکنون در ۴ درمانگاهِ این شهرِ ساکت مشغول به کار شده‌ام؛ سخت مشغول دندان‌پزشکی.

این تغییر برای من خیلی بزرگ است!
چند بار گفته‌ام؛ من ترم ۱۰ می‌خواستم از این رشته برای یک سال فرار کنم!
ولی حالا…!

دوست دارم بنویسم…

از شرمندگی‌ام بابت این‌همه ایمیلِ بی‌جواب، این‌همه کامنتِ رهاشده و آن‌همه لطفی که دوستانِ وبلاگی‌ام دارند و پیام داده‌اند که بنویس!

ولی شاید…

شاید دیگر چیزی ندارم برای نوشتن.
شاید با این تغییرِ اخیرم، سرم را زیادی شلوغ کرده‌ام؛ تا حدی که رمقِ خواندن کتاب هم برایم نمانده.
شاید فکرم را زیادی مشغول کرده‌ام.
شاید…

هعی.

همین چند لحظه پیش بود که پست “از مصطفی قائمی می‌نویسم” را خواندم و یک‌آن احساس پیرشدن کردم!
این‌که آن مصطفی… تا این مصطفی!

خوب یا بد، من اینجایم.
مسیر زندگی‌ست.

سعیم این است که در دوراهی‌های تصمیم‌گیری، سمتی بروم که در همان موقع به نظرم بهتر است.

شدیداً مشتاق رفتن به مدرسۀ تابستانی کسب‌وکار شریف بودم که تیر خلاصِ نرفتنش، تماس یکی از سال‌بالایی‌ها بود مبنی بر ۵امین درمانگاه!
کمی آینده را نگاه کردم؛
دیدم صلاح بر تعویق آن مدرسه است.

دوست دارم سریع‌تر این متن را پست کنم، قبل از منصرف‌شدن! قبل از ترجیح قضاوت دیگران بر علاقۀ خودم. مثل همان ایمیلی که همینطور یکی از دوستانم برایم فرستاده بود.

ولی هنوز درد دل‌هایم تمام نشده‌اند.

کلی حرف مانده که بگویم.
خیلیییییییییییییی.

و بغض :)

شب بخیر.

دیدگاه ها

  1. ربیعی

    سلام. خوشحالم بعد از مدت نسبتا طولانی نوشتید. بنظرم یکی از نشانه های دانایی و با تجربه شدن اینه که خلوت خودتو ترجیح میدی به صحبت با دیگران! روزی که اولین کامنتمو فرستادم و دیدم زود جواب دادید با خودم گفتم این وبلاگ همیشه اینجوری نمیمونه…

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام خانم ربیعی
      امیدوارم که من هم حداقل کمی به سمت دانایی حرکت کرده باشم!
      ولی ادامۀ روند قبلی رو برای وبلاگم بیشتر می‌پسندم :)

  2. الهه

    سلام دکتر جان *.*اولش خوشحال شدم که بعد از مدت ها شمارو اینجا میبینم ولی بعدش یکم با خوندن پستتون مایوس شدم :(
    این دوران ک شما ازش حرف میزنید برای ما که به جای وصل بودن به اقیانوس لایتنهایی به برکه وصلیم کاملا عادیه .
    ولی شما انگیزه هاتونو از دست ندین ، حتی فکر کنم اینکه یه کمک کوچیک ب اطرافیان بکنید بتونه انگیزه هاتونو دوباره زنده کنه
    کوچیک تر از اونم بخوام بهتون توصیه ای بکنم ولی یادتون نره ناامیدی بزرگترین گناهو اشتباهه .

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام الهه خانم
      خوشحالم که هم‌چنان سرمی‌زنی :)

      نمی‌دونم منظورت از اقیانوس و برکه چیه!

      انگیزه‌مو از دست ندادم که!
      فقط یکم گنگ شدم.
      که در حال ترمیم خودمم.

      ضمناً تا زمانی که من اینجا می‌نویسم، حتی از دردهام، یعنی امیدوارم.
      ناامید بشم، دیگه اینجا نمیام که!

      تازه!
      حتی در ناامیدی هم بسی امید است…

      1. الهه

        پس لطفا هیچ وقت ناامید نشین :(مادوست داریم همیشه شمارو ببینیم از متناتون انرژی بگیریم .
        سرتون سلامت .

        1. نویسنده
          پست
  3. سعید ماروسکی

    مصطفی جان
    عرض سلام.
    متن شما رو خواندم و به فکر فرو رفتم. فکر اینکه چه قدر دغدغه بین حال و آینده، نقد یا نسیه، هدف هایی که نمی دانیم دقیقا چه هستند ولی عمیقا ما را جذب می کنند در مقایسه با کارهای مشخص و آینده دار… کدام را باید انتخاب کرد؟ پاسخ مشخصی برای این سوال مهم ندارم ولی دو تجربه در آستانه سی سالگی خودم دارم
    ۱. کنکور ریاضی ۸۷ می توانستم بین رشته های مهندسی دانشگاه های خوب و رشته فیزیک یکی را انتخاب کنم. با تمام وجود فیزیک را دوست داشتم و آینده لذت بخش (نه الزاما طلایی!) را برای خودم به چشم می دیدم. اما اشتباه کردم و به خاطر حرف سایرین رشته مهندسی برق را انتخاب کردم. همیشه فکر می کردم “فیزیک” به خاطر این انتخاب من را نفرین کرده و هرگز خوشبخت نمی شوم!
    ۲. بعد از فارغ التحصیلی لیسانس، علاقه جدید و قوی پیدا کردم به نام MBA. رشته کسب و کار. این دفعه هم همه می گفتند این چه رشته ای است که می خواهی بخوانی؟ همان برق را ادامه بده برو خارج. گفتم نه و پای علاقه ام وایستادم. خوندم و شریف قبول شدم. اون دو سال یکی از پر انرژی ترین و بهترین و با انگیزه ترین سال های عمرم بود.
    خلاصه اینکه به نظر من، جدا علایق حرفه ای خودت رو منظم دنبال کن و بدون که احساست هیچ وقت در این مورد اشتباه نمی کنه. کار خودش میاد…

  4. شقایق

    سلام آقای دکتر! خوبین؟! تو این مدت که نمی نوشتید من حداقل روزی یک بار به وبلاگتون سر میزدم که ببینم نوشتید یا نه؟ وقتی میدیدم حتی کامنت ها هم بی جوابه ناراحت از وبلاگتون خارج میشدم! این سه چهار روز هم که نتونستم زودتر بیام و بخونم به خاطر مسافرت بود! راستش من الان یه جایی هستم که پراز آرامشه! چیزی که شدیداً محتاجشم! حرم امام رضا علیه السلام! اتفاقا تو راه به قم هم اومدیم به یادتون بودم!!
    آقای دکتر! کاملاااااا درکتون میکنم! دقیقا میفهمم چی میگید! منم شرایط شما رو دارم منم یهو روند زندگیم تغییر کرد به خاطر کنکور!!! قبل از تابستون حتی فکر کردن به اینکه بخوام واسه کنکور تو تابستون بخونم برام زجرآور بود! اما تابستون شروع شد و منم شروع کردم! جالب اینجاست با اینکه انقدر از تغییرات زندگیم بدم میومد اما به لطف خدا خیلی خیلی پیشرفت کردم! جوری که ترازم بالاتر از نفرات برتر میشه! دقیقا این صحبتتون که گفتین تغییرات خبر از پیشرفت میدن رو درک میکنم! من وقتی دلتنگ شقایق قبلی میشم و دلم میگیره به قرآن پناه میبرم! مطمئنم با خوندنش آرامش میگیرید! غروب که رفتم حرم خیلی براتون دعا میکنم!
    ( خیلی شرمندم که طولانی شد!)

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام خانم شقایق

      متشکرم.
      ممنونم که هنوز سرمی‌زنید :)

      و ممنونم بابت دعاتون.

      امیدوارم بهترین اتفاق‌ها براتون بیفته با تغییرات جدید.

  5. مریم مهدی زاده

    گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
    گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود!

    یه مدتی بود که نبودین! خیلی دلم میخواست بدونم چرا!
    آقای دکتر عزیز! اینم یه برهه از زندگیه! زندگی درهر لحظه زیبای های مختص خودشو داره! امیدوارم پیداش کنید!
    دلتون همیشه گرم یاد خدا
    دلم برای نوشتن هاتون تنگ شده بود!
    هر چه از دل برآید ؛ بر دل نشیند!

    1. نویسنده
      پست
  6. Sara

    چقد این حالتون شبیه منه ….
    منم خیلی وقتا نمیدونم
    و انقدر پیش خودم این کلمه رو تکرار میکنم،ک متنفر میشم از این کلمه ….
    با خودم میگم دیگه نمیگم این کلمه رو،بجاش ی کلمه دیگه پیدا می کنم و بکار میبرم
    ولی بازم وقتی نمیدونم،نمیدونم بجاش چه کلمه ای بکار ببرم ….
    من همون ساراییم ک با کلی خوشی و امید وبلاگتونو پیدا کرده بودم و بنظرم راه دندونپزشک شدن خیلی شیرین بود
    شما در جواب کامنتم گفتید امیدوارم شهریور بیای بگی ک همکار شدیم
    ولی الان شهریوره و من اومدم بگم ک اینجوری نشد :) ، و نمیدونم قراره چجوری شه … نمیدونم …..

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام ساراخانم

      مهم اینه ناامید نشی، درست پیش بری، ببینی آیا دندون‌پزشک‌شدن واسه توعه یا نه.
      ببینی کجای این دنیا باید باشی.
      ببینی استعدادهات چیان.
      علاقه‌هات کجان…

      و…
      ناامید نشو.
      قوی ادامه بده.

      راهتو بشناس و پیش برو.

  7. Shiva

    میدونید چیه؟
    من همیشه فکرمیکردم و شاید فکرمیکنم مردهاموجودات هستن که خییییلی کم احساساتین(باعرض معذرت)
    تاحالا ندیدم هیچ مردی چه پدر،چه برادرم و… بجز برای مرگ کسی دیگه گریه کنه
    تاحالا ندیده بودم آقایون از احساسات حرف بزنن
    ولی _الان احساس کردم_ اینجوریام نیست!
    آیا واقعا اینجوریه؟
    یا فقط بعضیا اینجورین؟

    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *