دایی رمضان سلام

آسمان آبی و ابرها

برای تو می‌نویسم؛ دایی‌جان.
سلام.
می‌دانم که حالت خوب است. خیلی خوب.
در بهترین جایی هستی که یک مخلوق می‌تواند باشد.
بهترین کاری را کردی که یک انسان می‌تواند انجامش دهد.
گذشتی.
از خودت.
از تمام آن‌چه که داشتی.
از تمام آن‌چه که خالقت به تو هدیه داده بود.

نمی‌دانم می‌دانی یا نه.
ولی دلم برایت تنگ می‌شود.
گاهی یادت می‌افتم و در فکر فرومی‌روم.

فکر می‌کنم که آیا این مسیری که در حال طیّ آن هستم،
کمی، فقط کمی، شبیه مسیری که تو طی کردی هست یا نه…

قبلاً هم برایت نوشته‌ام. البته نه در اینجا.
ولی این‌بار شرایطم با دفعۀ قبل فرق دارد.
کمی بزرگ‌تر شده‌ام. البته شاید فقط سنّم بیشتر شده باشد.
ولی خیلی بیشتر از آن روزها فکر می‌کنم.
حواسم به دغدغه‌هایم هست.
به مسیرم.
به این‌که حقیقت چیست!؟
من کجایم؟
کجا باید باشم؟
و خب…

دایی‌جان.
یاد آن حرفی می‌افتم که در مورد تو می‌گویند:
«از رمضان یادداشتی دیدیم که در آن در مورد تصمیمش نوشته بود؛ که آیا برود؟ نرود و بماند و مرحلۀ بعدی المپیاد ریاضی‌اش را برود؟»

رمضان داودی‌نژاد
دایی رمضانم

تو را از نزدیک ندیده‌ام، همانطور که مادرت را.
که همیشه دل‌تنگتان هستم.
ولی خوشحالم که بودید.

خوشم با همین تعریفی که از تو شنیده‌ام.
این‌که شاید من هم بتوانم کمی راهِ دومت را ادامه دهم.
بمانم و به نوعی دیگر در مسیری که تو رفتی قدم بردارم.

می‌دانم که به یادم هستی و برایم دعا می‌کنی.
ولی گاهی شرمنده هم می‌شوم به خاطر این حجم از اشتباه‌هایم.
و خب خدا هست.

امیدوارم.
امید که مسیری که می‌روم روزبه‌روز بهتر و بهتر شود و من نیز هم.

دیدگاه ها

    1. نویسنده
      پست
  1. باران پیوسته

    دلا بگریز از این خانه
    که دلگیرست و بیگانه
    به گلزاری و ایوانی
    که فرشش آسمان باشد

    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *