خوف و رجاء

خوف و رجاء

ساعت ۴:۴۰ دقیقهٔ صبح است. هنوز همه‌جا تاریک است. موسیقی کم‌صدایی در حال پخش است و من باز هم حس می‌کنم دلم گرفته.
یاد آخرین صحبتم با حاج‌آقا احمدی می‌افتم. همین هفتهٔ اخیر بود که دعوتش کردم به صرف افطار در خوابگاه.
آمد و افطار کردیم. دیدم شلوغ است و تا بیاییم و به اصل حرف‌ها برسیم، کلی از زمانمان تلف می‌شود؛ گفتم:

– ماشین آورده‌اید؟
– بله.
– برویم کافه، یک قهوه، مهمان من :)

رفتیم کافه بارون.

در مسیر شروع کردم… هر آنچه در دل بود را گفتم و گفتم…

در بین صحبت‌ها آن‌قدر شاخ‌وبرگ می‌گرفتیم که در میانهٔ بحثی با شروع جدی، عمیقاً می‌خندیدیم! البته این کار همیشهٔ ماست که در همه‌جای بحث‌هایمان خنده هست. حتی در پیاده‌روی کربلایمان! که سفر را از حالت معنوی‌اش خارج کردیم 😒😂

من و حاج‌آقا محمدجواد احمدی ماکویی
البته لزوماً قهوه نخوردیم!

و رسیدیم به اینجا:

که گاهی یا شاید خیلی از مواقع، کارها جوری پیش می‌روند که دچار حالتی می‌شویم به نامِ “خوف و رجاء“…

یعنی هم امید هست، هم ترس. هم انتظار شدن و رسیدن، هم بیم نشدن و نرسیدن.

که در اینجا حاج‌آقا گفت: همین است دیگر. تو باید تلاشت را بکنی و به بهترین شکل در مسیر حرکت کنی. باقی کار با خداست.

ادامه‌اش دست اوست و به صلاح‌دید خودش طی خواهد شد. تو فقط توکل کن و تلاش.

و این است حال‌وروز ما در بسیاری از اتفاق‌های مهم زندگی‌مان…

اینکه ابهام عرصه را تنگ کرده و جلوی دیدمان را گرفته است؛ ولی یادمان هست که ابهام، x معادلهٔ زندگی نیست که به دستش آوریم و معادله حل شود؛ بلکه ابهام کاغذی‌ست که معادلهٔ زندگی‌مان روی آن نوشته می‌شود.
ابهام مانند هوایی‌ست که تنفس می‌کنیم…

پس با توکل به سمت بهترین‌هایی که می‌شناسیم پیش می‌رویم…

دیدگاه ها

  1. هادی

    سلام.امیدوارم حال خوبی داشته باشی.
    بازم من😄
    مرسی اسم حس و حالای امروزمو فهمیدم:

    این خوف و رجایی که میگی دقیقا حال این روزای منه.یعنی تلاشمو واسه کنکور کردم ولی میدونم که کم کاریی های زیادی کردم تو این راه.این ۲۳روزیم ک مونده نمیدونم چقد بدردم بخورن .یعنی گاهی امید میگیرم و میگم این چن روزه تاثیر زیادی واسم میزاره و گاهیم میگم این چن روز میخاد چیکا کنه؟!.تا قبل فوت بابام وضع روحیم عالی بود و خیلی امیدوار بودم رتبه ای که میخامو بدست بیارم ولی بعد فوت بابام حدود دو ماهی هیچی نخوندم و باعث سقوط نسبی شدی.
    ازمون قبلی جامع سنجش۵۰۰۰شدم.و الان دقیقا ب با خوف و رجا دارم دستو پنجه نرم میکنم.

    واسه لینک مرسی❤

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام هادی جانم
      چه خوب که دوباره تو :)
      خوشحالم اومدی :)

      حالت رو خوب درک می‌کنم. ولی بدون که این مدتِ باقیمونده، خیلی مهمه. تمام سعیت رو بکن تا به بهترین شکل ازش استفاده کنی. لحظه‌لحظه‌ش حیاتیه. از دستش نده.
      فکر کنم قبلاً هم بهت گفتم؛ جوری باش که بعداً حسرت نخوری.

      موفق باشی رفیق.
      خدا پدرت رو هم رحمت کنه.

      ممنون که میای :)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *