خطاب به او

او و باران

می‌گوید ننویس. می‌دانی!؟ نمی‌توانم. نمی‌توانم ننویسم.
خودش را دوست دارم. او هم همچنین؛ من را. ولی نمی‌دانم چرا نمی‌توانیم این را در لحظه‌لحظۀ زندگی‌مان به هم ثابت کنیم. حرفش برایم آن‌قدر با ارزش است که دیشب، برداشتم و فایل‌های سایتم را به ناکجاآبادی در هاستم گم کردم.
ولی دوام نیاوردم. می‌دانی!؟ نمی‌توانم.

می‌گوید از غم ننویس.
آخر غم دارم وقتی نمی‌توانم به تو دوست‌داشتنم را نشان بدهم. وقتی حرفت برایم مهم‌ترین است ولی از انجام آن عاجزم. وقتی…

نمی‌دانم یادت است یا نه، ولی آن پستم در اینستاگرام را خطاب به تو نوشته بودم همانی که عکسش قطره‌های باران بود؛ که:

دوستت دارم؛
نه آن‌گونه که در خیال گنجد،
نه آن‌طور که در چهره نمایان باشد،
و انگار نه حتی جوری که تو بفهمی‌اش،

نمی‌دانم می‌شود انتظار داشت تو هم دوستم داشته باشی یا نه…

آخر چه کنم که دوست‌داشتنت را بلد نیستم!؟

نمی‌دانم آیا باید این نوشته را منتشر کنم یا نه. ولی فعلاً فقط می‌نویسم؛ تا شاید در انتهایش، در روزهای بعد حتی، در موردش تصمیم بگیرم.
نشسته‌ام در تاریکی اتاقم در خوابگاه. غم را نشانده‌ام در گلویم. و نمی‌دانم.

اصلاً مشکل من از همان اول این بود که نمی‌دانستم. در وقت غلط در جای غلط بودم و داشتم کاری غلط می‌کردم.
شاید هنوز هم همینم.

ولی چه کنم؟
با این “من” چه کنم؟

می‌شود نجاتش داد؟

دوستت دارم.

همین.

دیدگاه ها

  1. .

    چه قشنگ..اصن دوست داشتن خعععلی گَشَنگه.😊
    حس و حالت چقدر خریدنیست..
    ولی غم خوردن مثل شراب خوردن، حرومه برای آدم. چون باعث نا امیدی شاید بشه الکی الکی. نا امیدیَم که گناه کبیره س. خدا بهش بر میخوره آدم نا امید بشه.
    آدم که غم نمیخوره. فضای دلش کمی کوچیک میشه انگار.
    میگذره بابا…

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      سلام جناب ناشناسِ شناس :)

      خَیلی!

      امید دارم به بهبود.
      به گذر از غم‌های کوچیک و بزرگ.
      به استمرار شادی.

      شادی‌هات زیاد رفیق :)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *