چند روزه میخوام داستان هفتۀ پیشم رو بنویسم؛ ولی نشده. دیگه میترسیدم یادم بره! الان که صبحه و کلاسِ ساعت ۷:۳۰ ما کنسل شده، نشستم پشت میز در خوابگاه و با تلاش زیاد سعی دارم کلمات رو کنار هم بچینم و چیزی رو از قلم نندازم.
هفتۀ پیش واقعاً جذاب بود! قرار بود هفتۀ دیدارها باشه. ولی چندتا اتفاق جالب دیگه هم افتاد…
هفتۀ دیدارها
از شنبه که محمدهادیِ عزیز رو دیدم، در ادامهش هم به قرارهایی که اینجا نوشتم، تقریباً پایبند بودم. به جز سه نفرِ آخر هفته، که برنامۀ مهمی پیش اومد و نتونستم زود برم تهران ببینمشون. در این باره هم خواهم نوشت.
از شنبه شروع کنم:
کافه نح با محمدهادیجان.
کافه نح دوباره، با سروش شریفی :)
دوشنبه و جمعِ دانشکدهایِ ما.
روز بعد، کافه بهمن با محمدرضا.
در کنار آدمها بودن، لذت زیادی داره. با یکسری دوست، که تقریباً مسیر مشترکی داریم، حرفزدن، کلی چیز بهمون یاد میده.
یکشنبه
سروش شریفی از بچههای پزشکیِ دانشگاهمونه. یکم دیر با هم آشنا شدیم. ولی به قول سروش از الان تا آخر عمرمون وقت داریم! قبلاً دیده بودمش، ولی صحبت خاصی نکرده بودیم.
یکشنبه که رفتیم کافه، انگار هر دوتامون منتظر بودیم در مورد زندگیمون حرف بزنیم. نمیدونم چرا! ولی وقتی پرسید: خب چه خبر؟!
جوابی که من دادم، معمولاً در ابتدای یک رابطۀ دوستی گفته نمیشه.
گفتم که خب… از حدود ۳ سال پیش شروع میشه… که من…
یکمش رو اینجا نوشتم.
اون هم داستان زندگی خودش رو گفت. از نقطۀ عطف مهم زندگیش هم گفت.
و چه خوب بود بحثمون. چه خوب شبیه هم فکر میکردیم!
گفتم تیپ شخصیتیت چیه؟ هنوز تست نداده بود. بهش سایتِ تلنتیاب رو معرفی کردم. و بهش گفتم که نهایتاً یک حرف از کد ۴ حرفی تیپ شخصیتیت با من فرق داره.
روز بعدش اسکرینشات داد از نتیجۀ آزمونش. دقیقاً یکی بودیم!
ضمناً ایشون صحبتهایی کرد در مورد وضعیت آموزشی دانشگاه و اینکه داره تلاش میکنه برای بهبود این وضع.
که در ادامه هم یک اتفاق جالب افتاد که دوباره دیدار داشتیم…
دوشنبه
در گروه دانشکدهمون صحبتها خوب پیش رفت. برای شروع از این گفتیم که چرا الان در این رشتهایم. تقریباً همه مشارکت داشتن در بحث. ۱۰ مهارتِ لازم از نظر WHO برای یک زندگی خوب رو نوشتیم و تصمیم بر این شد که جلسۀ بعد، روی خودآگاهی کار کنیم. و هر کس بیاد و یک داستان از زندگی خودش رو بگه. که باعث بشه کمی بیشتر در مورد خودش فکر کنه و به شناخت بیشتری برسه.
[از اینجا به بعد رو، عصر دوشنبه مینویسم.]
امروز جلسۀ سوممون برگزار شد :)
خوب بود تقریباً. البته اینجور جلسات، تجربۀ اول منه و هندلکردنشون سخته واقعاً. اینکه به سمتی بریم که خیلی به دردمون بخوره سخته!
ولی این گروه شده یکی از مهمترین دغدغههام. خیلی پتانسیلِ نهفته داریم توش.
باشد که درست مسیر رو طی کنیم…
سهشنبه
محمدرضا همون دوستیست که نزدیک به دو سال پیش در کتابخانۀ آستان حضرت معصومه باهاش آشنا شدم. اون موقع کنکور داشت. ولی الان داره IT میخونه. سمت علاقهش رفته و با برنامهنویسی واقعاً پُر میشه.
و کلی حرف زدیم :) و چه حرفهای عمیقی. سخت. پایهای.
و مهم اینه خوشحال برگشت خونهشون.
خب. اتفاق بعدی:
مجری شدم!
یکی از کارمندان بخش رشد فناوریهای سلامت دانشگاه با بنده تماس گرفت و گفت که: مجری میشی!؟
– دوست ندارم حقیقتش. حالا چه برنامهایه؟
– برنامۀ توسعۀ آموزش پزشکی (تاپ) که اولین باره در دانشگاهمون برگزار میشه. خوبه، بیا. از رئیس دانشگاه تا اساتید دانشکدههای مختلف هستن.
– جایی داره برای حرفزدن مجری؟ من مجریِ صرف رو دوست ندارم.
– آره. اولش.
– خب لطفاً من رو در جریان بذارید که اصلاً قضیه از چه قراره.
– باشه. فردا میام خوابگاه توضیح میدم.
من تا اون روز تهِ تهش چند بار مجریِ برنامههای دانشکده شده بودم. ولی در آخرین بار که اجرای جشن روز دندانپزشک سال ۹۶ به عهدۀ من بود، فهمیدم من به اجرا علاقۀ چندانی ندارم.
ولی این بار چون قسمتی از شروع برنامه جایی برای حرفزدن داشت، قبول کرده بودم و البته بخشی از انگیزهم هم به این خاطر بود که نوعی چالش بود برام. صحبتکردن برای اون جمعِ رسمیِ یکم بزرگ، اتفاق جالبی بود برام.
چهارشنبه شد
خودِ چهارشنبه یک روز خفن بود برام! منی که تا اون روز دندان مولار (آسیای بزرگ) عصبکشی نکرده بودم در دهان بیمار، در همون روز، ۳ تا عصبکشی مولار به من خورد! یکیش در دانشکده، دوتاش در درمانگاه!
در طول روز هم با اون جناب کارمندِ عزیز صحبت کردم و ایشون گفت که نمیتونه بیاد خوابگاه و از برنامه هم اطلاعاتی بهش نرسیده!!!
ولی گفت که احتمالاً سینِ برنامه رو داره! و میرسونه بهم.
ساعت ۹:۱۵ شب از درمانگاه رسیدم خوابگاه. خسته و کوفته! بعد از ۳تا اندوی طاقتفرسا تازه باید میرفتم سراغ کار اجرای فردا :)
واقعاً داشت چالش سختی میشد برام.
سین برنامه رو داده بود به نگهبانی.
رفتم و گرفتم.
چیز خاصی دستگیرم نمیشد از برنامه.
خواستم متن آماده کنم. دیدم وقت نیست. انرژی هم نیست.
بین انتخابِ بیدارموندن تا پاسی از شب و خوابِ زود، خواب رو برگزیدم :)
صبحِ خیلی زود بیدار شدم. حدود ۴.
صبحونۀ مفصلی خوردم؛ نیمروی سهتا تخممرغه :) با نور چراغقوۀ کوچیکم در اتاق تاریک. با صدای خیلی کمی از یکی از آهنگهای Yiruma :)
نشستم پای لپتاپ. با اون اطلاعاتی که من داشتم کارِ خاصی نمیشد کرد.
تصمیم گرفتم با یک شعر از سهراب برنامه رو شروع کنم و بقیهش توکل به خدا :)
به این صورت:
–
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشۀ برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینۀ عشق
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم…
سلام
و ادامه…
–
رفتم توی حیاط قدم زدم و عکس گرفتم یکم :)
برگشتم و آماده شدم.
صبح ساعت ۷:۳۰ قرار بود بیاد دنبالم اوشون.
در مسیر میگفت که خودش صحبت اولِ برنامه رو میگه.
من هم یکم ناراحت شدم. ولی وقتی دیدم چیزی آماده ندارم گفتم بهتره خودش شروع کنه تا برنامه خراب نشه :(
ولی وقتی رسیدیم و خواستیم شروع برنامه رو آماده کنیم، گفتم که قشنگتره که خودم صحبتهای اول شما رو بگم :)))
تازه رفتیم سراغ سرچ! برنامه ساعت ۸:۳۰ قرار بود شروع شه. حدود ساعت ۸:۲۰ بود که ما تازه داشتیم دنبال منبع میگشتیم :)
مفهوم جور شد. در مورد نسلهای دانشگاهها بود که: نسل اول دنبال علم هستن فقط. نسل دوم علاوه بر علم، دنبال پژوهش و عملیکردن اون علم هستن. و نسل سوم، موارد قبلی رو تجاری کردن و دنبال کارآفرینی هستن.
برنامه کمی با تأخیر شروع شد و من فرصتِ ۱۰ دقیقهای برای آمادهشدن داشتم!
شاید پنجمین اجرای من بود، و اولین اجرای یکم بزرگم، و من کسی بودم که در دورۀ دبیرستان حتی یک انشاء رو هم نمیتونستم درست بخونم!
سرود ملی پخش شد.
قرآن خونده شد.
و من رفتم بالا.
–
به نام خدا
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشۀ برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینۀ عشق
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم…سلام
خیر مقدم…
–
معاون آموزشی دانشگاه کنار رئیس بود و دیدم که چقدر دقیق زوم کرده روی من! ایگنور میکردمش. شعر رو خوندم و البته فکر کنم یکی دوتا عبارتش در رفت از دستم و نخوندم و به جای “دنیا” با اعتماد به نفس گفتم “دریا”!
نسلها رو هم توضیح دادم. موقع توضیح دیدم که خیلی راحتترم :) چون علاقه داشتم به این کار. مجریگری نه. علاقه به انتقال مفاهیمی که بلدم به بقیه.
بعدش از دبیر همایش تاپ خواستم بیاد بالا.
رفتم پایین، وقتی رسیدم کنار اون کارمندی که از من خواسته بود مجری بشم، دیدم که خیسِ عرقه! از پیشونیش قطرات عرق در حال سرازیرشدنان!
و گفت که: «من استرس گرفتم، ولی تو نگرفتی.» و تشویقم کرد. [البته من هم کلی استرس داشتم. ولی انگار بروز زیادی نداشت!]
منم خوشحال… :))
دکتر ایرانیخواه و دکتر عادلی (رئیس و معاون آموزش دانشگاه) و اساتیدم هم، بدون استثنا هر کدومشون که من رو میشناختن، گفتن خوب بوده :)
و من خوشحالتر… :))))
این برنامه به آموزش دانشگاه ربط داشت. سروش شریفی هم اینجا بود و این همایش شد نقطۀ تلاقی اهدافی که اون دنبال میکنه و علایق من :)
دوباره هم رو دیدیم.
بعداً به من گفت که عکس گرفته ازم موقع اجرا :)
پنجشنبه
خلاصه اینکه پنجشنبه عصر به سمت تهران راه افتادم.
اینگونه بود که هفتۀ گذشته از فرصتهای در دسترسم نهایت استفاده رو بردم و به چلنجها “نه” نگفتم.
تجربۀ لذتبخشی بود.
در این بین خودم رو بیشتر شناختم :)
دیدگاه ها
سلام دوست عزیزم،امروز اتفاقی وارد وبلاگت شدم…کنکوریم…خوشحالم که خوشحالی😊☺امیدوارم منم این شادی و خوشحالیو تجربه کنم به امید خدا و در نتیجه ی تلاشهام…یا علی💙💙💙💙
پست
سلام حمیدجان
خوشحالم اومدی :)
و ممنونم خیلی از لطفت.
و من هم امیدوارم به زودی بیای و بگی که در حال تجربۀ کلی حسّ خوبی، از جنس همون حسهایی که میخواستی :)
موفق باشی رفیق…
شاد و موفق باشی همیشه، ای باصفا
و چنین بی باک و قوی تا ابد
یا علی
پست
ممنونم :)
خوشحالم هستی :)
یاعلی :)
چه هفته پرباری…ایول.
پست
آره خداروشکر :)
ممنون رضا جان.
چقدر دیدار توی یه هفته…وااای عاالیه.. چه خوب که طبق برنامه ها بوده..ادم کیف میکنه وقتی طبق برنامه هاش پیش میره..در مورد اجرا..منم تجربش رو داشتم..البته با کلی تپق😎😎😎 ولی بهرحال از این جهت که یه چالش جالبه، ارزش امتحان کردن رو داره.. انشالله همیشه اینطور لحظه ها، ساعت ها، هفته هاتون پر از اتفاقات رضایت بخش باشه
پست
سلام بر خانم دکتر :)
خوش اومدید.
هفتۀ لذتبخشی بود. خداروشکر.
اجرا همینه. کلاً حرفزدن جلوی جمع، بدون تپق، مزه نداره که! مهم اینه هندلش کنیم.
من هم همین دعای قشنگ رو برای شما دارم :)
در شبهای قدر، یاد بنده هم باشید.
باتشکر.
سلام دکترجون
مثل همیشه متنت عالیییییه.امیدوارم همیشه لبت خندون وصحیح وسالم کنارخانواده و دوستات باشی.
امروز یه سوال برام پیش اومدکسی که میره رشته دندانپزشکی وقت ازادش چقدره ؟میتونه در کنار درس خوندن کارم بکنه؟
پست
سلام رفیق
ممنونم از لطفت :)
منم همین دعاهای خوب رو برای تو دارم :)
اگه از همون اول ترم، روزی یک ساعت درس بخونیم، هم به درسها میرسیم، و هم به هر کاری که علاقه داریم بهش :)
سبز باشی :)
حالتون خیلی قشنگه همکار عزیز! انشالله همیشه خوش بدرخشید با حال دل خوووب! مرسی که به ما انرژی میدید! دلم هر وقت میگیره از این رشته و دانشگاه و اینا! میام اینجا!!
پست
سلام:)
خوش اومدی.
چرا از رشته و دانشگاه دلت بگیره!؟
ولی در هر حال ممنونم از دعای خوبت.
زنده باشی و سبز :)
آقای قائمی من دلم میخواد پزشکی قبول شم ولی شما خیلی راحت در موردش حرف میزنین انگار کار خارق العاده ای نکردین چه جوریه چرا اینجوری هستین به نظر شما سخت نیست این همه درس خوندن مگه شما شما درس نمیخوندید شما زمان کنکورتون آیا میشد از خودتون قطع امید کنید ؟ مردونه جوابمو بده
پست
کنکور هم یه چالشه. مثل کلی چالش دیگهای که توی زندگی باهاش دستوپنجه نرم خواهیم کرد.
که البته کنکور در برابر بعضیهاشون اصلاً چیزی به حساب نمیاد!
نمیدونم الان هم که زمان گذشته اینقدر خوشحالی
نمیدونم چرا ادم های خوب مثل تو اینقدر کم اند
نمیدونم چرا اینقدر خوبی
ولیییییی میدونم قطعا موفق میشی
راستی سعی کن همیشه خوشحال باشی حتی وقتی خوشحالی☺☺☺