مشغول خواندن کتاب «چهل نامۀ کوتاه به همسرم» از نادر ابراهیمیام. درس زندگی رو در قالب نامههای کوتاه داره یادمون میده. تا الان که به نامۀ ۲۹ رسیدم، کلی نکتۀ زیبا برای زندگی بهتر رو یاد گرفتم. شاید قبلاً هم بعضی از اونها رو میدونستم ولی وقتی در قالب یک متن ادبی با کلماتِ تأثیرگذار و بهجاانتخابشدهای خونده میشه، قطعاً عمیقتر در ذهنم جا میگیره و احتمال عملیشدنشون بیشتر میشه.
کتاب «جستارهایی در باب عشق» هم همینطور بود. وقتی آلن دو باتنِ فیلسوف یک داستان عاشقانه رو تعریف میکنه، میشه کلی درس گرفت ازش.
در نامۀ بیستونهم، نادر ابراهیمی، نوشته که:
از اینکه میبینی با این همه مسأله برای سخت و جانگزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکانِ سیر، غشغشه میزنم؛ بالا میپرم، ماشینهای کوکی را کفِ اتاق میسُرانم، با بادکنکِ بادالویی که در گوشهیی افتاده بازی میکنم و به دنبالِ حرکتهای سادهلوحانه و ولگردانهاش، ولگردانه و سادهلوحانه میروم تا باز آن را از خویش برانم، و ناگهان به سرم میزند که بالارفتن از دیوار صافِ صاف را تجربهکنم – گرچه هزارانبار تجربه کردهام، و با سَرَککشیدنهای پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دَلِگیهای دائمیام را نشان میدهم، و نمک را هم قدری نمک میزنم تا قدری شورتر شود و خوشمزهتر، مرا سرزنش مکن، و مگو که ای پنجاهسالهمرد! پس وقار پنجاهسالگیات کو؟
با خوندن این قسمتش یاد خاطرۀ چند روز پیشم افتادم. خاطرۀ اولین عکسی که از رعدوبرق تونستم بگیرم. روزی که با صادق در محوطۀ بزرگِ دانشگاه در پردیسانِ قم، در حال تماشای زیباترین باران بهاری، رنگارنگترین آسمانِ آبی با ابرهای سفیدِ سفید تا تیرهترینِ اونها و ترکیب این زیباییها با رعدوبرقهای گاهگاه و اشعههای خورشید که عین نقاشیها از بین ابرهای تیره و روشن بیرون میزد، بودیم.
حدود ساعت ۷ عصر بود. دانشگاه تعطیل بود و فقط یکسری از دوستان در داخل ساختمان اصلی دانشگاه در حال تدارک برای جشن نیمۀ شعبان بودن.
گوشی در دستم بود و از این عکسهای پشتِ هم میگرفتم؛ ۱۰۰تا ۱۰۰تا!
تا شاید یکی از رعدوبرقها در یکی از اون چند صد عکس ثبت بشه :)
بالاخره یکبار وقتی رعدوبرق زد که در حال گرفتن عکس بودم :)))
از شدت خوشحالی فقط میپریدم بالا و پایین و بلندبلند داد میزدم و میخندیدم!
اونقدری داد زدم که تا یکی دو روز صدام گرفته بود!
صادق هم با کمی تعجب میخندید! خب ندیده بود در این حد ذوق کنم!
در چند سال اخیر، این بیشترین میزان ذوقی بود که کرده بودم! هشتگذوقمرگ!
جالب اینجاست که روز بعدش یکی از دوستانم گفت که استاد فیزیولوژی دیده بوده ما رو! استاد فراهانی :)
و استاد به اون دوستم گفته بود که: اتفاقاً از این نوع شادیها، جوانانِ ما باید داشته باشن! اینجوری خوشحال باشن!
شاید بد نباشه که گاهی هم خودمون باشیم و در قیدوبندهایی که عرف و جامعه برامون ساختن قرار نگیریم.
خوشحالم دوستانی دارم که میتونم در کنارشون خودِ خودم باشم :)
دیدگاه ها
نادر ابراهیمی و قلمش بینظیرن !
دوستایی که آدم بتونه کنارشون “خودش” باشه خیلی ارزشمندن.
در ضمن ، من هم اتفاقی شاهد ذوقیات :) شما بودم و صدای خندههاتون میومد تا اونجایی که ما بودیم.
شاد و سلامت باشید.
پست
با تشکر از شما بابت کتاب البته :)
و این اولین کتابیه که از ایشون دارم کامل میخونمش. (قبلاًها مقدمۀ یکی از کتابهاشو خونده بودم فقط!)
به قول یکی از دوستان: آبروریزیمون رفت پس!
:)
خواهش میکنم :)
عکس قشنگی شده?
پست
ممنون رضاجان و خوشحالم که سرمیزنی به وبلاگم :)
خوشحالم که ذوق مرگ شدی :)
ولی اون موقعی که تو ذوق مرگ شدی من بازم بالای نردبون بودم :/
پست
سلام محمدرضاجان :)
خیلی خوشحالم که اینجا میبینمت رفیق :)))
امیدوارم که همیشه رو به صعود باشی :)
خوبه که کودک درونتون زنده است و اینقدر ذوق میکنه :) قدرش رو بدونید.
اتفاقا منم بعدا فهمیدم اون آقای کت شلواری که از دور دیدم، استاد فیزیومون بوده 😂 خدا رو شکر اصلا نرفتم اون سمت وگرنه منم باید ۴۵ دقیقه زیر بارون فیزیو گوش میکردم😐😂🙄
پست
منم خوشحالم از اینکه زندهاس و داره نفس میکشه :) و خیلی فعاله!
عشقِ استاد به تدریس رو میرسونه شاید! و خوب شد نرفتید!
شاید نزدیک به سه سال میشه که خیلی سراغ وبلاگ نمیرم، یادمه چندسال پیش هر روز فقط وبلاگ کیوان شاهبداغی رو به امید یک شعر جدید میدیدم و پر از حس خوب میشدم.
امروز اتفاقی سر از اینجا در اوردم و کلی حالم خوب شد.
موفق باشین.
پست
خیلی خوشحال شدم اینجا دیدمتون :)
خیلی خیلی هم ممنونم 🙏🏻
امیدوارم باز هم تشریف بیارید.
سلامت باشید :)