سلام
کمی به خودم و روزهای شلوغ و شکستهایم و موفقیتهایم فکر میکردم. دیدم که این روزها با کمشدن جسارت من در نوشتن همراه شدهاند. تصمیم گرفتم بنویسم. آن هم از امروز.
از صبح شروع کنم:
با حضور تنی چند از دوستان همدانشکدهایَم دوباره در گروه سحرخیزیای که قبلاً در آن عضو بودم، و بعد برای همراهی آنان و خب البته انگیزهای که به من دادند، در آن دوباره عضو شدم. دوباره ساعتزدنهای روزانه را شروع کردهایم و سعی بر ازسرگیری این عادت عالی داریم. ولی امروز که ساعت را برای ۵ کوک کرده بودم، بعد از ۱۰۰ بار تکاندادن گوشی برای خاموششدن آلارم (!) دوباره خوابیدم و تا ساعت ۹:۳۰، هر نیمساعت یا هر یکربع، بیدار شدم و صبحم بدینصورت با حالتی ناخوش شروع شد! دوباره بابت این ضعف اراده و نبود انگیزه خودم را سرزنش کردم. ولی جدیداً بهتر خودم را توجیه میکنم! و توانستم خودِ درونم را راضی کنم که: حالا اشکالی ندارد. بقیۀ روزت را خوب ادامه بده :) و خب راضی شد تقریباً.
البته حسّ بد دیدن پیام ۶ تماس بیپاسخ آن خانم دکتری که اینجا از او گفته بودم (همان مسئول درمانگاهی که در آن مشغول به کار هستم) و حالا شبیه یک مادر خودش را برایم حساب میکند، و شب گذشته به پیشنهاد او مبنی بر اینکه با او به تهران بروم لبیک گفته بودم و شب با پشیمانی به او پیام دادم که کارهایم مانده و نمیتوانم بیایم.
آخر چه کسی ساعت ۴:۳۰ صبح به سمت تهران حرکت میکند!؟
البته این را هم اضافه کنم که شب گذشته، بعد از اینکه به او قول دادم که تا تهران با او بروم، به خوابگاه که برگشتم، با در بستۀ اتاق مواجه شدم و از فرط خستگی همان دم در، کیفم را زیر سر گذاشتم و دراز کشیدم و چتهای پاسخنداده را جواب دادم تا یک ساعت بعد بالاخره دوستانِ هماتاقی رسیدند! و این شد که کارهایم ماند و پیام دادم به آن خانم دکتر که نمیآیم ولی انگار پیام را ندیده بود و دم در خوابگاه علاف شده بود سر صبحی!
که این هم به حسّ بد صبح افزود.
ولی با داشتن رفقای خوبی که خوب شنوندههایی هستند، از شروع بدم گفتم و او شنید و حین گفتن، درسهایی از این اشتباهات گرفتم و وجدانم کمی آسوده شد.
رسیدیم به حوالی ظهر:
باید میرفتم تهران. هم تجدید دیداری با خانواده شود و هم عصر بروم و یک لقمه نان دربیاورم. شاید نگفته باشم که سه هفتهایست که پنجشنبهها، توسط یکی از دوستانم، به درمانگاهی در تهران معرفی شدهام و آنجا مشغولم.
آمدم و وقتی به خانه رسیدم، کمتر از یک ساعت زمان داشتم تا به سمت درمانگاه حرکت کنم. اسنپ را گرفتم و رفتم.
قرار بود یک تازهعروس و یک طفل صغیر (!) و یک نفر جهت جرمگیری بیایند و در خدمتشان باشم. البته علاوه بر اینها چند مراجعهکنندۀ بدون نوبت هم داشتیم.
از آنجا که در دانشکده کار اطفال را تازه شروع کردهایم، از این بابت استرس داشتم که نکند بد شود. نکند کار سختی باشد و از پسش برنیایم. استرس بدی داشتم، گرچه مثل همیشه، کسی متوجه این اضطرابم نشد. و بین مریضها به دوستانم زنگ زدم و نادانستههایم را پرسیدم. ولی خب وجدان است دیگر؛ ۱۰۰ درصد راضی نمیشود. هی گوشهای در مغزم داد میزند که: خب باید دَرسَت را خوب میخواندی. چرا نخواندی؟ چرا نمیخوانی؟ و هزاران سرزنش دیگر. و از طرف دیگر، حضور آن مسئول درمانگاه پولکی! دندانپزشک نیست. درمانگاه را اجاره کرده و فقط پول را میشناسد. همیشه حیّوحاضر بالا سر من ایستاده و منتظر اشکالگیریست! البته حس میکنم قلقش دستم آمده و با حرفزدن سرش را گرم میکنم و نمیگذارم زیاد دردسر درست کند.
ولی خب چه میشود کرد؟ معیارش پول است؛ حتی در درمان بیماران.
میگوید: زخمیاش کن. فکر میکنی منظورش چیست!؟ (دندانی از بیمار را میگوید که درد دارد. منظورش از زخمیکردن، ساکتکردن درد (پالپوتومی) است تا ادامۀ درمانش را دکتر دیگری انجام دهد. البته در آن کِیسهایی که بدون نوبت آمدهاند یا اینکه برای من سخت هستند.)
روز اول به من گفت بیزینسمن! گفتم خانم فلانی… بنده درمانگرم. ولی بعید است تفهیم شده باشد.
دیگر شب شده است:
خلاصه اینکه کمکاریهای خودم و مسئولیت انجام کار و حضور آن مسئول درمانگاه نامرد، شرایطی را فراهم کردهاند که امشب خستهتر از هر آنچه که فکر میکردم شوم.
از ایندست خستگیها که پیش میآید، گاهی به خودم میگویم: مصطفی. تو به درد درمان نمیخوری. فکر کار دیگری باش.
گاهی میخواهم از این درمانگاهها بکَنَم و دور شوم… ولی دغدغههایی علاوه بر کمی درآمد، نمیگذارد ترکشان کنم.
نمیدانم.
گاهی فکر میکنم نباید به خاطر چند درمان ناموفق، بیخیال کل این رشته شوم.
گاه فکر میکنم باید بمانم و بخوانم و یاد بگیرم و یک دندانپزشک خوب هم بشوم.
گاهی هم فکر میکنم که: این آن کاری نیست که من حین انجام آن گذر زمان را حس نکنم. این آن عشق من نیست. کار و زندگی نباید از هم جدا باشند. عشق و علاقه کجاست؟
نمی دانم.
از طرفی از اجتماعیبودن این شغل راضیَم، علاوه بر آن همه مزایای دیگری که دارد.
از طرفی هم خودِ فرآیند درمان، برایم لذت چندانی ندارد. حال نمیدانم به خاطر این است که فکر میکنم من باید بیشتر بدانم و تئوری درمانها را خوب نمیدانم و همان حس کمالگرایی!؟ یا چی؟
ولش کن.
فعلاً باید در حرکت باشم. کارهایی را که میدانم درست هستند، انجام دهم و کمکم مهِ ابهامِ مسیر برایم برطرف میشود و چند قدم بعدی را بهتر پیدا میکنم.
البته شاید بگویی که: احمق! حس نمیکنی تو که در سال پنجم دندانپزشکی هستی، چرا حرف از علاقه نداشتن و اینها میزنی؟ برای علاقههایت چه کردهای؟ اصلاً شغلت چه میخواهی باشد؟ و…
ولی باید بگویم که راههایی را رفتهام. که شاید روزی بنویسمشان.
حداقلش این است که در مورد دنبالکردن علایقم، وجدانم راضیست هماکنون و حرفی از کممایهگذاشتن نمیزند.
ضمناً باید بگویم که انتخاب کردهام که این رشته را به اتمام برسانم. و دغدغۀ این را دارم که نخواندههایم را خوب بخوانم.
امیدوارم که بتوانم.
و حالا باید بخوابم…
پینوشت: تصویر ابتدای متن مربوط به یکی از اتوبانهای تهران است که امشب در پیادهرویِ تنهایی، بعد از خستگی زیاد درمانگاه گرفتمش. کلی پیاده رفتم و قدم زدم و فکر کردم…
دیدگاه ها
واقعا خسته نباشید آقای دکتر بخاطر اینهمه فکر و کار..اما چندتا نکته،اول اینکه بنظرم این نوع استرس درباره کار طبیعیه خصوصا ک شما هنوز دانشجو هستید و تجربه کاریتون زیر نظر اساتید هست ک خودش نوعی قوت قلبه اما باشروع کار ب تنهایی این استرس سراغ ادم میاد ک چون شما الان کار رو شروع کردید الان این حس رو تجربه میکنید..دوم حس بد ناشی از نرسیدن ب برنامه ها..من ک استادم توی تجربه چنین حسی اما توجیه راهکار خوبی نیست و باید مردونه قبول کرد کم کاری رو و نهایت فکر نکردن ب وقت از دست رفته و استفاده از زمان باقیمونده کرد نه اینکه در عذاب وجدان زمان از دست رفته بود…در مورد اون مسوول درمانگاه پولکی، من هم تجربیات مشابهی رو داشتم و البته چون کار کردن در چنبن فضایی سخته برام درمانگاه خصوصی معمولا کار نمیکنم..وقتی وجدان و اخلاقیات براتون مهمه کار کردن توی چنین فضایی سخته..در مورد رشته کاریتون..هر شغلی لحظات خوب و بد داره..حالا ک تا اینجای راه رو اومدید و قصد ول کردن این مسیرو ندارید، پس جلوی این نشخوار فکری رو بگیرید و توی همین زمان باقیمونده تلاش کنید ک بهترین هارو یاد بگیرید..و برنامه ریزی برای اینکه چطور از همین شغل میشه لذت برد و حتی ب شکلی متفاوت توی اون کار کرد..و حرف اخر عکسای خ قشنگی گرفتید..
پست
سلامت باشید خانم دکتر.
ممنونم که تجربیاتتونو برام مینویسید.
در مورد استرس در شروع کار حدس زده بودم که به همین دلیله که اینقدر اذیت میشم، ولی باز هم نادانستههای زیادی دارم که مزید بر علت میشن.
در مورد توجیه هم معمولاً سعیم اینه که ریشۀ مشکل رو بیابم و بعدش برم سراغ راه حل. ولی گاهی نیازه یه جوری اون صدای وجدان رو که هی گیر میده، ignore کنم. که باید با چندتا توجیه ساکتش کنم.
امیدوارم بتونم زودتر در یک درمونگاه دولتی مشغول بشم که از این فضاها دور شم.
و سعیم رو خواهم کرد که خوب بخونم.
ممنون از نظر لطفتون :)
ریشه یابی خ مهمه ولی من توی این زمینه خ مشکل دارم..یا علت رو پیدانمیکنم یا اگر پیداکنم اصلاح نمیتونم بکنم..مثلا همین امروز بخاطر تنبلی از برنامم کامل عقب افتادم و الان اینقدر استرس دارم و فکرم درگیر شده ک هرچی هم میخونم توی ذهنم نمیره??
پست
شاید تمرین لازم باشه. یعنی یکی دو بار که سعی کردید و ریشه رو یافتید، دستتون میاد که کجا دنبال ریشه بگردید.
سلام آقای قائمی عزیز.
در رابطه با سحر خیزی که این دو روز عقب افتادم بخاطر مهمونی :))
من در حدی نیستم که بخوام در این مورد نظر بدم.
ولی فقط از ته دل براتون آرزوی موفق میکنم. امیدوارم که هرچی میشه خوب بشه ولی نمیدونم یه حسی میگه درست میشه.
به هر حال سرنوشت هر کسی به دست خودش رقم میخوره.
پست
سلام عادلجان
اینطوری نگو رفیق. من قبولت دارم. هر نظری داری به نظرم بگی بهتره. ممکنه کمک کنه. ربطی به سن و سال هم نداره که. تازه سن فکری تو خیلی بیشتر از سن توست :)
ممنونم از آرزوی قشنگت. همیشه انرژی میدی. مرسی.
منم امیدوارم زندگیمونو خوب بسازیم :)
سلام آقای قائمى
خسته نباشید از این همه فکر کردن! بعضی وقتا انقدر فکرهای مختلف تو سر آدم میاد و ذهنشو مشغول میکنه که میخواد فقط دو دقیقه ساکتشون کنه و بگیره بخوابه! فکر میکنم وقت هایی که خیلی درگیریم با خودمون و برنامه هامون، ناخودآگاه بیشتر میخوابیم و البته نیاز داریم به این حجم از خواب!
اینکه اینقدر وجدان کاری دارید، واقعا قابل تحسینه. ولی سعی کنید ازش در جهت پیشرفت تون استفاده کنید(مثل انگیزه تون برای مطالعه و یادگیری بیشتر) . حواستون باشه که جرأت تون رو ازتون نگیره! به این فکر کنید که شما اول راه دندانپزشک شدن و کسب تجربه هستید و اگر تجربه های کمتر موفقیت آمیز هم داشته باشید، حق دارید.
به نظرم مهم تر این که بلد باشیم وقتی کاری رو خراب کردیم، چجوری درستش کنیم!
موفق باشید.
پست
سلام خانم عظمتی.
سلامت باشید، ممنون :)
آره انگار. مواقعی که شرایط سخت میشه، خواب میشه مَفَرّ (!) یا همون راه فرار. که خب اشتباهه.
البته در مورد وجدان کاری، لطف شماست. سعیم اینه که داشته باشم. که گاهی منجر به خوندن بیشتر میشه و گاهی هم به ناامیدی.
ولی به نظرم مهمتر پیشگیری از خرابکاریه. ولی خب مدیریت بحران هم مهمه. و هر دو رو باید با هم بیاموزیم.
بله درست میفرمایید
پیشگیری بهتر از درمان ?
پست
?
مصطفیِ عزیز
به مسیرت ایمان دارم حتی بیشتر از خودت
رنگ باختن انگیزه ها برای هرکسی اتفاق میفته اما خوش بحال کسی که قلمو رو یک بار دیگه در رنگ فرو ببره و اون رو دوباره احیا کنه
انشالله که هرچه زودتر به اهداف و آرزوهات برسی
راستی عکس بالا هم فوقالعادس مرحبا
پست
سلام مهیار :)
دیدن کامنتت مثل دیدن اولین غنچۀ گل، قبل از سال جدید نبود :)
ممنون که خوندی.
و امیدوارم که با کمک هم بتونیم به سمت هدفهامون حرکت کنیم.
خیلی ممنون :)
سلام اقای قایمی . شما به عنوان شخصی که ۴ سال تو قم زندگی کردید شهر قم رو چجوری دیدید ؟ از قم خوشتان اومده یا نه ؟ از لحاظ زندگی و فرهنگ و مردمان قم و … . من خودم اصالت کرمانشاهی دارم ولی متولد و ساکن قم هستم . احساس میکنم اگه تهران بودم خیلی شرایطم بهتر از الان بود و زندگی در تهران مثل زندگی تو بهشت هست :) . چند وقتی هست این افکار در مغزم هست . دوست دارم نظر شما رو بدونم . راحت دیدگاهتون رو بگید و من چون اصالت قمی ندارم تعصبی هم ندارم :) .
پست
سلام مهساجان.
خب اولش برام سخت بود. برای منی که ۷-۸ سال تهران زندگی کرده بودم و یک دفعه مجبور شدم به شهری کوچکتر از تهران نقل مکان کنم، تحملش مشکل بود.
ولی وقتی که کمی گذشت، دیدم که همون ویژگیهایی که شاید در نگاه اول خوب به نظر نیان، در ادامه برام جزء ویژگیهای مثبت شدن!
مثلاً از اینکه این شهر اینقدر آرومه احساس دلگیری داشتم. ولی بعداً دیدم که همین آرامش، بستریه برای رشد.
برای اهل علم هم شهر بسیار خوبیه. کتابخونه کم نداره. مثلاً کتابخونۀ آستانهاش عالیه :)
از مردمش هم راضیَم.
در کل خدا رو شکر میکنم که اینجا قبول شدم.
کلی میپرسم مثلا افرادی مثل شما که طرح خدمت بعد از تمام شدن تحصیل دارید باید برید شهرهای کوچکتر یا همین قم یا اصلا محل زندگیتون تهران هم میتونید طرح رو بگذرونید ؟ چون خودم هم دارم میخونم دندونپزشکی قبول بشم ان شا الله برای کنکور ۹۸ . خدا خواست و قبول شدیم :)
پست
تا جایی که من مطلعم، در روند معمولی، شهر محل خدمت رو ما تعیین نمیکنیم. و خود سازمان نظام وظیفه یا وزارت بهداشت، تصمیم میگیرد.
امیدوارم قبول بشی و به عنوان همکار ببینمت.
شاید آن حس کمالگرایی ( که البته خوب است و اگر نباشد اصطلاحا یک جای کار میلنگد ، میشود مانع پیشرفت ) تو را کمی راضی نمیکند اما میخواهم بگویم شاید گاهی ادم ها باید از خودشان بیرون بیایند از بالا نگاه کنند مثل یک راوی ، ببینند دیگران چه میگویند (نه اینکه نظر دیگران آنقدر ها مهم باشد که مسیر زندگی تعیین کند برایمان اما شاید بتوان گفت ، میتواند کمک کننده باشد که لااقل بدانیم انچه که فکر میکنیم هستیم یا نه ؟ بشوند داور برای اجرای تصمیم هایمان بعد ما بشویم هیئت ژوری (با اگاهی از تمام شرایط ظاهری و باطنیمان) ، گفتی فعلا میخواهی ادامه دهی ، دندانپزشکی را تمام کنی ، خواستم بگویم این جمله دقیقا عکس جمله ای است که تقریبا ماه پیشش گفتی ، نه اینکه از ادامه آن منصرف باشی ، اما بحثی شد مبنی بر اینکه لااقل تا اینجا که امدی تمامش کن ، گفتی از این جمله متنفرم کاری کنم به خاطر اینکه تا اینجا امدم و باید ادامه دهم شاید اشتباه باشد (نمیدانم همین حوالی) به هر حال خوشحالم که دارمت اما شاید بهتر از چیزی باشی که فکر میکنی
در_حرکت❤
پست
ابوالفضلجان، وقتی دیدم کامنت گذاشتی، به اندازۀ اون روزی که برام روی میز کتابخونه یادداشت گذاشتی و نابودم کردی، خوشحال شدم و ذوقمرگ!
اولاً، بگم که من بیشتر خوشحالم که دارمت :)
ثانیاً، نمیدونم مطلب “و مایی که تغییر میکنیم…” رو خوندی یا نه. از ثبوت شخصیتی گفتم که دوستش دارم.
این مثالی که تو یادته، مصداقه. من یه سبک زندگیای دارم که با همون سبک، بدون تغییرش، میتونم در فاصلۀ یک ماه دوتا تصمیم کاملاً متضاد بگیرم! این سبک زندگی هم بر اساس یکسری ارزش در ذهنم برام تنظیم شده.
در مورد ادامهدادن دندانپزشکی، تصمیمهایی که این اواخر گرفتم و تو در جریانشون هستی، بر اساس “لااقل تا اینجا که امدی تمامش کن” نیست. دلایل محکمی دارم برای ادامه.
که بعدها با هم در این مورد صحبت خواهیم کرد.
ابوالفضل. خیلی خوشحالم که سرمیزنی به بلاگم. ممنون.
راستی! زیاد خوشم نمیاد به قضاوت دیگران در مورد خودم نگاه کنم؛ اگر دید خوبی داشته باشن، منِ بیجنبه مغرور میشم، اگر هم دید بدی داشته باشن، ناامید.
ولی خیلی از اوقات دنبال تأیید از طرف دیگران میگردم، به صرت کاملاً ناخودآگاه. که از این بابت راضی نیستم. و در جهت پیداکردن منشأش دارم پیش میرم تا حلّش کنم.
مرسی که کمکم میکنی بهتر فکر کنم.
بوسبوس :)