این مطلب را دیروز صبح نوشتم و برای فکر بیشتر به پیشنویسها منتقلش کردم. دیروز روز شلوغی بود و سعی میکردم در ساعاتی که در مسیر هستم، به این پست هم فکر کنم و داخل دفترچهام ساختار کلی آن را بنویسم. در اتوبوس بودم که دستنوشتۀ جدیدی از وبلاگ خانم فرجادیکیا را خواندم: «مرثیه ای برای س م پ ا د»، که باعث شد با خوشبینی و تلاش بیشتر به نقاط قوت و تأثیرهای مثبت سمپاد فکر کنم. هر چه دقیق شدم و با اصرار زیاد به دنبال کورسوهای امید گشتم به مواردی کمتر از تعداد انگشتهای یک دست رسیدم؛ داشتن مشاوری چون پوردستمالچی، که قبلاً در این مطلب عرض ارادتی نسبت به ایشان کردهام، کمی هم اعتماد به نفس و داشتن معلم خاصی به نام آقای میثم فدایی، که شخصیتش درسها و خاطرات خوشی را برایم به یادگار گذاشت.
اخیراً اخباری شنیدم مبنی بر حذف آزمون ورودی دورۀ اول متوسطه از مدارس تیزهوشان یا همان سمپاد سابق. در این بین، یادداشتی را از رضا امیرخانی دیدم که حدود ۸ سال پیش، یعنی حوالی همان سال ورود من به سمپاد، از وضع نابهسامان سمپاد گله داشت. که بخشیاش به افتتاح شعبات بیشتر مربوط بود، همان طلایهداران.
ضمناً این متن را خیلی وقت است که باید مینوشتم. ولی جرقهای نیاز بود که با خواندن تکهمتن رضا امیرخانی و کنجکاوی من مبنی بر اینکه «پس آیا او هم سمپادی بوده؟!» ایجاد شد.
از آنجایی که میدانستم آقای معلم، محمدرضا شعبانعلی، روزی سمپادی بوده ولی از علامه حلی اخراج شده، رفتم به سراغ جستوجو در سایتش تا نظراتش را در این مورد بخوانم. جالب اینجا بود که متوجه شدم قبل از اخراجش، که دلیلش تجدید و بدهی بوده، رضا امیرخانی مدتی معلمش بوده، رضا امیرخانیای که اخیراً به بهانۀ کتابهای عالیاش اسمش را زیاد میشنوم. در مورد آقای معلم از زبان خودش بخوانید.
یادی از دبیرستان خودم کردم. یاد آن آزمون تیزهوشان در انتهای سال سوم راهنمایی افتادم. با چند نفری از بچههای مدرسۀ شهید حشمتی، رفتیم و آزمون دادیم. ولی قبل از اعلام نتایجش، نتایج آزمون مدرسۀ ماندگار البرز آمد؛ جزء ذخیرهها شده بودم. کمی ناراحت از اینکه دو نفر از دوستانم اسمشان در لیست قبولیها بود، ولی من نه.
باید چند روزی را منتظر میماندیم تا نتیجۀ نهایی را اعلام کنند؛ که آیا من هم میتوانم در البرز درس بخوانم یا نه.
قبول شدم :)
یکی دو هفته قبل از شروع سال تحصیلی، گفتند برویم مدرسه. یادم است لباس فرم البرز در آن سال کت و شلوار سُرمهای با پیراهن خاکستری بود. از افرادی بودم که چند روزی را بدون لباس فرم به مدرسه رفتم و بعد خبر دادند که تیزهوشان قبول شدهام. با کلی ذوق و شوق و البته اطمینان از قبولی دوستانم که درسشان معمولاً از من بهتر بود و بیشتر میخواندند، با آنها تماس گرفتم و با ناباوری متوجه شدم قبول نشدهاند.
مدرسهای که باید میرفتم، شعبهای بود که تازه تأسیس شده بود؛ به نام طلایهداران غدیر. ۶۰ نفر بودیم. مدرسهمان هم همان ساختمان مرکزی سمپاد بود در خیابان افریقا. چون تعدادمان کم بود، اوایل سال یک کلاسه بودیم و در آمفیتئاتر پای درس مینشستیم.
یادم میآید آقای قصاب، معلم ریاضیمان، همان ابتدای سال امتحانی ۲۴ نمرهای از ما گرفت، شدم ۳ :) و مفهوم ورود به سمپاد را به ما چشاند!
همان مقدار اندک خاطرۀ خوشی که از سمپاد دارم، از همین سال اول است. از برنامۀ هفتگی خاصش، که از صبح تا ساعت ۱۷:۵۵ باید در مدرسه میماندیم، تا معلمهای متفاوتش، کلاسهای فوق برنامۀ زیادش، خاطرات خوش برگشت با دوستان از آن مسیر طولانیاش، از شمال تهران تا جنوب شرق که خانهمان بود، شلوغکاریهای دستهجمعیاش و…
گذشت و گذشت تا نزدیک عید نوروز، ما را به ساختمان علامه حلی ۱ منتقل کردند؛ چهارراه لشکر، خیابان غفاری. دوتا کلاس به ما دادند و ما شدیم طلایهها و آنها، حلیای ها. ما یک اکیپ ۶۰ نفره بودیم و آنها ۶۰۰ نفر. چیزی شبیه تبعیدگاه به نظر میرسید. رفتار بقیه با ما جور خوبی نبود، انگار ما ناقصالعقلیم و آنها علامۀ دهر. ولی خب مرگ دسته جمعی عروسیست! ما ۶۰ نفر بین خودمان مصداق رحماء بینهم بودیم. اکثراً با هم دوست بودیم و یا حداقلاش سلاموعلیک گرمی با هم داشتیم.
سال تمام شد. قرار شده بود با شروع دوم دبیرستان، طلایهدارن ما و طلایهداران جامع را ادغام کنند و ببرند در ساختمان نوساز شهرآرا؛ که علامه حلی ۴ را تشکیل دهیم. این ساختمان در غرب تهران بود و ما هم که در آن سوی شهر؛ مسیری بس طولانی و سختتر اینکه دسترسی خوبی به حمل و نقل عمومی نداشت. من و پدرم تصمیم بر انتقال به یکی دیگر از شعبات سمپاد گرفتیم. دو گزینه داشتم: حلی ۳، نیاوران و حلی ۱، چهارراه لشکر. گزینۀ اول مساوی بود با خواندن رشتۀ ریاضی، گزینۀ دوم تجربی.
از فرآیند انتخاب رشته که بگذریم، حلی ۱ را انتخاب کردم. یادم است ۱۵ روز مدرسه نرفته بودم تا ماجرای انتقالی به سرانجام برسد. خلاصه به لطف تلاشهای پدر، کار انجام شد و بالاخره رفتم حلی ۱، کلاس تجربی ۱.
دو-سه نفر دیگر از بچههای طلایهداران خودمان هم آمده بودند. همانها مایۀ دلگرمی روزهای نخست بودند.
رفتار بچههای حلی، که الان من هم جزئی از آنها بودم با ما چند نفر همچنان خوب نبود. البته بخشی از این رفتار هم به من برمیگشت شاید خیلیاش. تا سال چهارم یادم است که وضعیت خوبی نداشتم. منِ برونگرایی که همهاش باید در تکاپو میبودم، منزوی و با یک حالت افسردگی روزگار میگذراندم. دوستان خوبی که پیدا کردم یکی دوتا هستند. چند باری بغلدستیام را عوض کردم. ولی گاهی هم مجبور میشدم در کنار کسی بنشینم که حالم را بهم میزد.
در همان تکه متن امیرخانی، از دوستانش نوشته بود، دوستانی که در علامه حلی یافته بود و یک تار مویشان را هم با هیچ چیز عوض نمیکند.
و دلم گرفت. که در آن سالها، در پر افتخارترین مدرسۀ آسیا، که باید ساخته میشدم، نشدم. که به قول خانم فرجادیکیا باید ریشه میدواندم در آن خاک حاصلخیر، ندواندم و همان دانهای ماندم که در تلاش است پوستهاش را بشکافد تا بلکه زندگی را آغاز کند. و تا مدتها این خاطرات اذیتم میکرد. تنهاییها و ناراحتیها. ناراحتیهایی که نمیداستم چگونه باید رفعشان کنم.
ولی حالا کنار که آمدهام هیچ، میتوانم در ملأ عام دربارۀ آن ناراحتیها بنویسم. خوشحالم که بعد از ورود به دانشگاه، بعضی از نقاط ضعفم را شناختم و بعضی از آن بعضیها را به نقاط قوت تبدیل کردم. و باز هم خدا را شکر.
گلایههایم تمام شد؛ ولی نوشتن این متن اصلاً این معنی را نمیدهد که انحلال دورۀ اول متوسطۀ سمپاد خبر خوشی برایم بوده، که اصلاً.
آن همه افتخار و آن همه انسانهای متفاوتی که در مسیر سمپادیبودن، خودشان و شاید بهترینِ خودشان را پیدا کردند و الان از موفقترینهای امروزند، اصلاً قابل چشمپوشی نیستند.
تازه! برادرم علی امسال دومین آزمون تیزهوشانش را باید میداد و دوباره برمیگشت به میان همانجنس بچههایی که در دو سال اول ابتداییاش در دورۀ آزمایشی مدارس ابتدایی سمپاد دیده بود. برمیگشت و آن روند متفاوت آموزش را ادامه میداد. که نشد.
البته گاهی هم به این فکر میکنم که خیلی هم از داشتن برچسب تیزهوش سود نبردهام؛ که گهگاه من را به سمت تنبلی سوق داده. کاش بیشتر از هوشِِ نداشتهام روی تلاشم سرمایهگذاری میکردم. ولی خب الان دیگر یاد گرفتهام. میدانم که تلاش و پرکاری را اگر به یک فرد، با هوشِ معمولی هم بدهی، خروجیاش فوقالعاده خواهد شد.
و یاد این حدیث از امام علی میافتم:
جاهلان شما تلاشگر و آگاهان شما تنپرور و کوتاهیورزند.
که اگر آگاهمان کنند که آری، تو در فلان موارد توانایی و استعداد خوبی داری، همین کافیست تا بادی در غبغب بیندازیم و همان یک مقدار تلاشِ لازم را هم نکنیم و جا بمانیم.
خلاصه اینکه خوشم نمیآید مانند خیلیها، به سمپادی بودنم بنازم یا جزء بزرگی از رزومهام بیاورمش. که حتی افتخار به درسخواندۀ علامه حلی بودن هم برایم اذیتکننده است. اصلاً حلی ۱ چرا!؟ من همان طلایهدارم. و این را باید به صفحۀ دربارۀ من اضافه کنم. پس من که جنبۀ برچسبهایی از این دست را ندارم، بهتر است برای پیشگیری، خودم را نه سمپادی بدانم و نه تیزهوش.
اصلاً اینها مهم نیست، مهم آن چیزیست که الان با خودم همراه دارم. الان چه حرفی برای گفتن دارم؟
دیدگاه ها
سلام آقای دکتر
دیدگاهتون جالب بود. با حرفاتون خیلی موافقم البته نه همشون :)
منم اول که وارد سمپاد شدم افت تحصیلی شدیدی داشتم و اتفاقا همین افت تحصیلی باعث شد یاد بگیرم برای موفق شدن باید تلاش کرد،چون تا قبلش تو مدرسه همیشه بدون درس خوندن نمره های خوب میگرفتم.
موفق باشید
پست
سلام
متشکرم. خب کمتر کسی تجربۀ اینچنینی داره از سمپاد. تقریباً قریب به اتفاق همه تجربۀ خوبی دارن. البته من هم یکسری نقاط قوت رو ذکر کردم که درسته تعدادشون کمه، ولی تأثیرشون قابل اغماض نیست.
نمرهها هم زیاد اذیتم نمیکردن ولی خب نمرۀ کم، باعث گرفتن نتیجهای مشابه نتیجۀ شما شد برام و یکی از عواملی بود که باعث شد سال آخر خیلی بیشتر درس بخونم.
سلام و صبح بخیر دوباره :)
بنظر من که مدرسه اصلا جای خوبی برای یادگیری نیست و بهترین روش خود آموزی هست چون داخل مدارس(من مدارس دولتی رو میگم که هستم یعنی همون عادی) فقط خلاقیت های بچه هارو میکشن و کلی دلیل دیگه که نباید به مدرسه رفت ولی با اینحال مدرکش فقط به درد میخوره.
موفق باشید.
پست
سلامی دوباره رفیق :)
من هم با کلیت حرفت موافقم. البته در این بین مدارسی مثل علامه حلی هستن که خلاقیت توشون موج میزنه.
این گلایۀ من هم تجربۀ من بود که ممکنه تنها تجربۀ بد از علامه حلی باشه.
ولی قبول دارم که خلاقیت بچهها همیشه دستِ کم گرفته میشه و معمولاً به حد کافی بها بهش داده نمیشه.
مدرک هم که متأسفانه مهمه و باید همیشه یکسری کاغذپاره (!) رو همراهمون داشته باشیم تا بعضی جاها به حرفمون گوش بدن.
و همچنین خودآموزی یا self-study هم که گفتی دنیای بزرگیست… که بهترین یادگیریهای من از همین طریق بوده.
ممنون که سر میزنی :)
نبوغ یعنی حوصله (بوفون طبیعت شناس فرانسوی)
نبوغ، عبارتست از یک درصد الهام و نودونه درصد عرق ریختن.(ادیسون)
پست
نقل قولهای خوبی رو نوشتی.
ممنون :)
سلام،وقت تون بخیر.نوشته هاتون خیلی دلنشین هستن.تازه دیروز با سایتتون آشنا شدم.من امسال پزشکی زنجان قبول شدم و خوشحالم از این که تا حد زیادی با چشم باز و تحقیقات زیاد بین پزشکی و دندان پزشکی ،پزشکی رو انتخاب کردم.من هم تو فرزانگان زنجان درس خوندم ولی اصلا با امکانات تیزهوشان های تهران قابل مقایسه نیست.تنها خوبی ای که ازش دیدم جو سالم و رقابتی بین بچه های کلاس بود که باعث میشد بیشتر تلاش کنم.معلم ها هم تدریس خوبی نداشتند.متاسفانه تو زنجان تنها قبولی های ۳ رشته از فرزانگان و شهید بهشتیه.هیچ حرکتی از جانب مدرسه در جهت پرورش استعداد ها و خودشناسی بچه ها صورت نمی گیره و این خودش خلا بزرگیه.البته من خدارو شاکرم که تو این مدرسه با جو رقابتی خوب درس خوندم.
پست
سلام خانم دکتر :)
تبریک میگم بهتون.
و بیشتر تبریک میگم که انتخابتون درست بوده.
البته که سیستم آموزشی کم اشتباه نیست از بنیان.
به امید روزی که درست شه…
موفق باشید :)