چند وقتیست که ذوق برخواستن از حالت افقی را فقط در نوشتن میبینم. داشتم به دوستم میگفتم. همین امشب. صحبتهایم از جنس گلایه بود؛ آن گلایههایی که میدانم نباید با حالت غمگین بیانشان کنم و طرف مقابلم نباید متوجه استیصالم شود. ولی میگفتم که شاید خالی شوم. گفتم: دیگر لذت خاصی ندارم، جز نوشتن. نوشتن است که من را به سمت خودش میکشاند. حتی سعی در خواندن کتاب هم کردم، ولی نتیجه نداد. به زور کتاب را روبهرویم گذاشتم و خودم را مجبور به خواندن دو-سه خطش کردم، ولی نه. کتابی دیگر هم جواب نداد.
گذر این روزها، روند ناراحتی از تنهایی را به سمت شکر بابت تنهابودنم دارد میبرد. خوشحالم که این تنهایی سبب میشود همراه هر کسی نشوم. دوستانی که مدتها فکر میکردم چه خوب است که دارمشان، ولی حالا دور شدهام. نزدیکیم به هم، ولی هر کدام در مسیری جدا قدم میزنیم. که البته به قول امام علی، از دست دادن دوستان غربت است و این غریبی را دارم احساس میکنم. کمی درد دارد. ولی خب، اگر درسی یاد بگیرم از این دردها دیگر اذیتم نخواهند کرد.
در مورد نوشتن هم بالاخره دستم آمده است که چه نوع نوشتههایی دارم:
بعضیها جایشان در این وبلاگ است و میان دوستان متفاوت و نزدیکان عزیزتر از جانم.
بعضی دیگر را باید در در همان سررسید زرشکی صبورم بنویسم. که میان خودم و خدایم بماند.
و گاهی، صبحها، در آن سررسید مخصوص صفحات صبحگاهی باید یادداشت کنم.
شب آخرین امتحان ترم ۹ در حال گذر است و من همچنان شروع به خواندن نکردهام. ولی به زودی اجزاء حواسم را که اکثرشان در یک جایی در گذشته ماندهاند را جمع خواهم کرد و به سمت سالن مطالعه راهی خواهم شد…
پینوشت: عکس مربوط به اوایل امتحانات است که بعد از بیدارماندن تا صبح، حدود ساعت ۹ بود که رفتم کافه بارون واسه خوردن صبحونه؛ خیلی تعریف شنیده بودم از صبحونهش. و واقعا هم همینطور بود!