رکود. وصفیست که من برای بعضی از دورهها در عمرم میتوانم به کار ببرم. وقتی فشارها زیاد میشوند، عرصه بر من تنگ میشود، روزهایی که قرار است کارهایی را انجام دهم که هیچ علاقهای به آنها ندارم، این رکود است که به سراغم میآید و فرصتها و زمانم را با خود میبرد. انگار فلج میشوم. نه سروقت آن کارهای مزخرف میروم و نه مشغول رفع فشارها میشوم. آنقدر ناتوان که هندزفری در گوش میخوابم. و خوابی بس آزاردهنده. نه ابتدایش دوست دارم بخوابم و نه بعد از بیداری دوست دارم از جا بلند شوم.
میمانم. متوقف. و از این توقف به شدت متنفرم. حالت انزجاری که در این دورهها، که معمولاً بیشتر از یک هفته طول نمیکشند، تجربه میکنم جزء بدترین حسهای زندگیم است. درد و رنج. رنجی که فکر میکنی از پسش برنمیآیی.
ولی…
باید برخواست. افسار سرنوشت را در دست گرفت. آبی به سر و صورت زد و وضویی گرفت و ادامه داد. به زندگی ادامه داد. هر کاری که دوست داری را باید بکنی. فقط شروع کن. خودش ادامهاش را پیدا میکند. حالا اگر بتوانی صفحهای از قرآن را باز کنی و همراه معنیاش بخوانی که دیگر عالیست :)
بارها بهت گفتهام. مهم این است که متوقف نشوی. آقا جان! واینستا! نشین. نخواب. پاشو. برو. فرار کن. نمیدونم یک کاری بکن که دستآوردش از صفر بیشتر باشد. اصلاً یک هم نباشد، همان یک میلیاردیومی هم از صفر بیشتر باشد کافیست!
البته گاهی محیط هم مزید بر علت میشود. تو را به سمت توقف میکشاند. آنقدر آرام و ملایم که اصلاً متوجه نشوی. گاهی میگویم نه. محیط چیست؟! آدم باید خودش قوی باشد و کم نیاورد در هر محیطی بروید و برویاند. ولی نه. تجربهاش کردهام. در همین خوابگاه. در همین جایی که بزرگترین موفقیت خیلیها، غیر از خواب، این است که وقتشان را به زیباترین شکل ممکن تلف کنند! حالا «فیلمی ببینیم، ورقی بازی کنیم، فوتبالی بزنیم»، وقتی هم که اینها جواب نداد، «بریم بیرون یه چی بخوریم!»
خسته شدهام. نزدیک ۵ سال است که به هر ضرب و زوری تحمل کردهام. البته نمیگویم که هیچ سودی برایم نداشته. چرا. داشته. دوستانی پیدا کردهام، قطعاتی از پازل وجودم را در بین همین تاریکیهای خوابگاه و دانشگاه یافتهام. ولی بس است.
یا باید به بیرون از خوابگاه گریخت؛ که بحث مالی اجازهاش را نمیدهد.
یا باید در نمازخانه خوابید؛ که سخت است، تجربهاش کردهام مدتی، ولی کلی دردسر دارد.
یا باید به اتاقی رفت که کمتر اعضایش را میشناسی تا شاید خجالت و رودبایستی مانع از بعضی کارها شود!
که احتمالاً برای ترم بعد گزینۀ سوم را انتخاب کنم.
و دور خواهم شد. دور.
پس حواست باشد که اگر خودت را دیدی که ساعات بیداریات در روز دارد به صفر متمایل میشود (!)، از بعد از “ولی“، چند خط بالاتر، شروع کن :)
سهشنبۀ پیشِ رو (۱۳۹۶/۱۱/۱۰) آخرین امتحان ترم ۹ نیز رد خواهد شد. “ردشدن” و “گذشتن” بهترین فعلیست که برای این اتفاقات ناخوشایند میتوانم به کار ببرم.
باشد که رستگار شویم.
پینوشت: عکس ابتدای متن را دیشب در حدود ساعت ۳:۳۰ در قدمزدنهای تنهایی در حیاط خوابگاه انداختم.
دیدگاه ها
مطلبت حرف نداشت
کاملا موافق
پست
بهبه سلام عرفانجان :) صفا آوردی داداش.
ممنونم ازت.
خداییش زندگی تو خوابگاه کار هرکسی نیست! من که انتخابش نکردم!
پست
برای من جبری بوده انتخابش!
ولی برای من سود زیادی داشته تجربهش.
خب خدارو شکر.
Pingback: این است زندگی | گاهنوشتهایی برای فردا