داشتم به دوستم فکرمیکردم. به دستهای از دوستانم. تغییر کردهاند. یکدفعه. البته یکدفعهبودن، نمای بیرونی این تغییر محسوب میشود و در دل خود روزها و ماهها و سالها اتفاق و تصمیم کوچک را شامل میشود که من آن را خیلی وقت بعد متوجه شدم. آن هم با دیدن یک عکس، شنیدن یک جمله، دیدن یک اتفاق.
بعد به خودم برگشتم. دیدم این مصطفایی که هست، قطعاتی از پازل وجودش را از همین دوستان دریافت کرده، آنها یا قطعهای از خودشان را یا مسیرِ یافتن قطعۀ بعدی پازلم را نشان دادهاند.
وقتی با این دسته از دوستانم، که الان یک نفرِ به خصوص در ذهنم هست، صحبت میکنم، حسّ اذیتکنندۀ ازدستدادن، حس گمشدن قطعهای از پازل وجودم را دارم. دلتنگشان میشوم، ولی راهی جز چند پیام تلگرامی یا دیداری حضوری، که در هر لحظۀ آن، فاصلۀ زیادمان به یادمان میآید، ندارم.
کاش میشد برگشت. کاش میشد حداقل در اعماق وجود آن دوست، خودِ قبلیاش را پیدا کرد و کمی تکانش داد تا شاید بخواهد از خواب بیدار شود.
بغض میکنم.
سعی میکنم در خلال پیامهای مزخرفِ بیاحساس، گذشتهاش را، همان خودِ قبلیاش را به یادش آورم. میگویم که دلتنگش شدهام. میگویم که حس ازدستدادنت را دارم.
ولی…
امیدوارم هنوز.
امیدوار میمانم.
دیدگاه ها
سلام
متن غم انگیزی بود یعنی ناراحتی عمیقتون رو به خوبی در قالب کلمات به خواننده منتقل کردید.
کاش میشد اون آدم سابق برگرده و دوباره خاطره های خوبمون با هم ساخته بشه …
” امیدوار می مانم ” خیلی خوبه. نباید از دوستم نا امید بشم تلاشمو میکنم
شاید بیفته اون اتفاق خوب…
ممنون بابت متن قشنگتون و البته تلنگر ??
موفق و پر امید باشید …
پست
سلام و عرض ادب :)
کاش بشه برگرده. منتظرم من.
شاید یه روز بیاد این متنمو بخونه.
امیدوارم رفیق شما هم برگرده :)
روش کار کنید.
سلامت باشید، ممنون.