در میان هایوهوی این شهر شلوغ، گاه باید تنها شد و تنها نشست و قهوهای نوشید،
و کمی نوشت…
کافهای در بازارچۀ قدیمی یکی از فازهای مسکونی اکباتان. با foursquare پیدایش کردم. اسمش سخت بود، آخر تلفظ درستش را هم یادم رفت بپرسم!
Chalet Lounge & Bistro – البته الان که در گوگل سرچ کردم، تلفظش شَلِیـه (sha-ley).
هوا بارانیست، باران نمنم میزند و سرمای هوا طوریست که برای چند دقیقۀ اول پیادهروی بعد از پیادهشدن از ماشین مرا خواهد لرزاند. سررسیدم را برمیدارم و آرام به سمت نقطۀ مشخصشده روی گوگلمپ میروم. از یکی از فروشگاهها با چهرهای که شک در تلفظ صحیح دارد و سعی دارد سریع لفظ را بگوید تا غلطش زیاد به چشم نیاید، میپرسم: کافۀ چَلِت کجاست!؟ میگه: شَلِی!؟ سر تکان میدهم! گفت بالای همین پلهها.
وارد شدم. محیطی آرام، نور مناسب و مایل به زردی میزهای قهوهای و صندلیهای صورتی و آبی را روشن کرده، در کناری ۳ نفر روی مبلهای راحتی نشستهاند، در گوشهای از سقف، که تیرهای آهنی ساختمان از آن پیداست (و جدیداً با این نوع طراحی آشنا شدم، که میشود بعضی اجزا را نپوشاند و آنها را به نمایش گذاشت)، وسایل اسکی آویزان است. تیرهای آهنی خیلی خوب به شیری، رنگ شدهاند. تابلوهای چاپی و نقاشیشدۀ زیبایی و بعضاً با طراحیهای مفهومی (که من سردرنمیآورم!) به دیوار وصل شدهاند. کف هم چوبیست و قهوهای سوخته. میز پیشخوان رنگ سفیدی دارد که جنس مضرس آن نمای روشن و یکدست را آنچنان که از رنگ سفید انتظار میرود، نمیرساند، که این طرح، خود به زیبایی رنگهای بهکاررفته افزوده است.
مدیر کافه در همان ابتدا خوشآمدِ گرمی گفت و من از او پرسیدم که آیا درست پیدا کردهام کافه را یا نه؛ چون نه در ورودی و نه در خود کافه، آن اسم خاص و سخت جایی نوشته نشده بود.
تقریباً در وسط کافه، میزی دو نفره را انتخاب کردم و نشستم. صندلیهای چوبیاش به رنگ آبی آسمانی بود. پالتواَم را پشت صندلی کناری آویزان کردم. در سمت چپ، دیواری شیشهای کافه را از محیط بازارچه جدا میکرد. کرکرهای، با نوارهای کمعرض افقی، به صورت نیمهکشیده، اجازۀ دیدن محیط بیرون را میداد.
بعد از آوردن منو و انتخاب من، مدیر کافه که بافتی با دوخت ریز و همرنگ سررسید من داشت، به پشت پیشخوان برگشت و نشست پای کامپیوترش. احتمالاً انتخاب آهنگها با او بوده. اکثر ترکها، در ۴۵ دقیقهای که من آنجا بودم، آرام بودند، فقط بعضیها bass کمی هم داشتند. که در هر حال در انتخاب آهنگ خوب کار کرده بودند.
سررسید زرشکیام را باز کردم، همان که بیش از ۲ سال است که در تنهاییهایم بازش میکنم و گهگاه مینویسم و پیش میآید که با دیدن نوشتههای قبلیام میخندم… که چه دغدغههایی… و همچنان در مسیرم.
شروع کردم به نوشتن؛ مثل همیشه، به نام خدا و تاریخ.
به زمانبندی آوردن قهوه هم دقت کردم. با اینکه سفارشی غیر از من نداشتند، آوردن لاتهام کمی بیشتر از زمان لازم برای آمادهکردن آن طول کشید. که خوب بود. نمیشود که فقط قهوه را بنوشیم و برویم. کمی هم فرصت بیشتر لازم است!
مدیر کافه به همراه کافیمَن یا باریستای نیمه تُپُلش که سینی بزرگی در دست داشت و به آرامی قدم برمیداشت تا طرح زیبای روی قهوه بهم نخورد، با پیشبند بلند راهراهی، آمدند سمت میز من.
مدیر کافه خیلی خوب کافیمناش را همراهی میکرد! و من هم خوشحال از این که انگار قهوۀ من دو مراقب دارد :)
آمدند و به آرامی قهوه و ظرف شکر و قاشق را روی میزم گذاشتند.
با تشکر من رفتند.
من هم عکسی گرفتم :)
بعد از خوردن فوم رویش و بهمزدن طرح زیبایش، همراه موسیقی آرامشبخش، دو دستی فنجان بزرگ قهوه را گرفته بودم و آرامآرام مینوشیدمش.
کافیمن دیگری را میدیدم که برای خودش قهوهای در فنجان ریخته و روی صندلی نزدیک شیشه نشسته و با نگاه به زمین خیس بیرون، در حال نوشیدن آن است…
***
و در راه برگشت،
از حال بهتری که پیدا کرده بودم،
مطمئن شدم.