دل‌گرفتگی‌های مبهم

کتاب و قهوه

نمی‌دونم دلیلش چیه، ولی گاهی جوری دلم می‌گیره و از حرکت بازمی‌ایستم که چاره‌ای جز خواب نمی‌بینم یا اونقدر فکرهای بیهوده می‌کنم یا کارهای تلف‌کنندۀ وقت انجام می‌دم که تهش دوباره به خواب می‌رسم.
امروز از همون روزها بود. از صبح تا حدود ساعت ۷ شب بود که افتان و خیزان اومدم و بعدش تصمیمی گرفتم که باعث شد کمی حالم بهتر بشه.

برای پرکردن پروندۀ بیماری که اولین بار به دندان‌پزشکی مراجعه می‌کنه، تاریخچۀ پزشکی و دندان‌پزشکی‌اش گرفته می‌شه تا از خطرات احتمالی جلوگیری، اقدامات لازم قبل از شروع به درمان، انجام بشه و همچنین تشخیص دقیق‌تری صورت بگیره.

من هم برای این وضع امروزم، از تاریخچه شروع می‌کنم:

– چند روزی‌ست که خبری از سحرخیزی نیست :( صبح‌ها در ساعتی که قبلاً بیدار می‌شدم، بیدار می‌شم، ولی دوباره می‌خوابم.

– چند روزی‌ست از نوشتن صفحات صبحگاهی هم خبری نیست :( در طول روز خیلی نیاز به نوشتن رو احساس می‌کنم، ولی نمی‌تونم یا نمی‌رم سمت نوشتن.

– رفتن به درمانگاه و شروع به کار من در ۳ روز هفته، و استرس‌های همراهش، بخش قابل توجهی از ذهنم رو درگیر کرده.

– نزدیک‌شدن به آخر ترم، و تعدادی امتحان و مقداری کار عقب‌افتاده مزید بر علت‌ها شده.

– ورزش و استخر رو که با یوسف، رفیق فعال من و دانشجوی پزشکی، می‌رفتیم کنسل شده.

– نخواندن کتاب و نداشتن مطالعه برای حدود دو هفته.

در بین همۀ این شرایط نسبتاً بد، آخرین امیدم را که قبلاً گفته بودم، نگه داشته‌ام. این‌بار این آخرین امید، خواندن متمم است در چالش یادگیری. که به من می‌قبولاند که هنوز زنده‌ام و در حرکت.

***

امشب، با سبحان، نشستیم و از وضع حال حاضر ابراز ناراحتی کردیم و شدیداً خلأ انجام یک کار متفاوت را که انگیزۀ زیادی برایش داشته باشیم، حس می‌کردیم. ایده‌های زیادی مطرح کردیم. مسافرت به به کاشان به ذهنم رسید که سبحان موافقت کرد ولی وقتی دیدم ساعت حدود ۷ـه و فردا هم ادامۀ درمان بیمار عصب‌کشی‌ام در دانشکده باید انجام بشه، بیخیالش شدم. یه دفعه یاد تبلیغات گستردۀ “دنیای کتاب” افتادم که قراره به زودی در قم افتتاح بشه. خیلی شاد شدم وقتی دیدم می‌تونم برم و گشتی بین کتاب‌ها بزنم و یک کتاب جدید بخرم و بخونم. ولی تاریخ افتتاح دنیای کتاب رو نمی‌دونستم. همون موقع یکی از دوستان گفت که چند وقت پیش رفته بودن کتاب فروشی گارسه و خیلی راضی بودن. خلاصه که تصمیم گرفتیم بریم به سمت کتاب…

اسنپ گرفتیم و رفتیم کتاب‌فروشی گارسه. جای قشنگی بود. میز واسه مطالعه داشت و تعداد و تنوع کتاب‌هاش هم خوب بود. در حال گشت‌زنی بین کتاب‌ها بودم که چشمم به کتابی خورد که جناب قمچیلی در دیدار دوستان سحرخیز، که با مدیریت لیلا انجام شده بود، معرفی کرده بودن. کتاب مردِ مرد از رابرت بلای. برداشتمش، کتاب‌های “هویت” از کوندرا و “چگونه یک سخنرانی تِد ارائه دهیم” از دونوان رو هم همچنین. نشستم و کمی مردِ مرد رو خوندم.

من در حال مطالعۀ کتاب مردِ مرد
من؛ مثلاً حواسم نیست! سبحان از این صحنه عکس گرفت. البته با اکراه!

قبل از برگشت به خوابگاه، به کافه سینا رفتیم و کمی در آرامش کتاب خوندیم. سبحان دیوان شمس مولانا رو می‌خوند و من هویت کوندرا.

بعد از رسیدن به خوابگاه، مستقیم به سالن مطالعه رفتم و حدود ۲ ساعت، با ولع زیاد، نشستم و خوندن کتاب هویت رو ادامه دادم. واقعاً نیاز داشتم به مطالعه. کشش قوی‌ای در من به وجود اومده بود برای خوندن کتاب.
از این بابت خوشحالم که خوندن کتاب، برام شده یک دغدغه و نمی‌تونم دور بمونم ازش.

الان ساعت ۳ شد. و من حال بهتری دارم.

دیدگاه ها

  1. الهه

    آقای قائمی وبلاگ شما فوق العادس
    من همیشه مواقع ناامیدی ب وبلاگتون سر میزنم
    قابل تحسینه اینهمه مثبت بودن
    حتی سر زدن ب اینجارو ب خیلی از دوستانم گوشزد کردم

    1. نویسنده
      پست
      مصطفی قائمی

      لطف دارید خانم الهه :)
      خوشحالم خوشت اومده.

      گاهی که توی مطلب‌های قدیمی‌م کامنت می‌ذاری یا می‌ذارن، یاد خاطراتم می‌کنم و گاهی خودم هم انگیزه می‌گیرم برای ادامه :)

      ممنونم از این‌همه لطفت.
      بیشتر سربزن :)

  2. الهه

    فارغ از دنیای دور و برم خوبی رو تو کلماتتون حس میشه کرد و خوشحالم که هنوز آدمهای مثبت هستن
    خداحفظتون کنه همیشه مراقب خوبیاتون باشین :)
    جالب اینجاست من هرروز وقت صبحونه خوردن وبلاگتونو چک میکنم ازین بیشتر !

    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *