وقتی بار یک تصمیم سنگین که انگار گرفته بودیاش همچنان روی دوشت هست و دوباره از زوایای مختلف که بررسیاش میکنی، در عمل امتحانش میکنی، میبینی ممکن است یک جای کار بلنگد… همچنان روزها و ساعتها و لحظههایت، در همهجا و همیشه به فکرش هستی و نمیتوانی ریسک کنی. نمیتوانی تصمیم نهایی را بگیری.
شاید به زمان نیاز داری. صبر هم خوب است و تجربۀ کم خودم هم من را به همین باور رسانده که همان لحظه که اراده میکنی، ممکن است به خواستهات نرسی. انگار این دفعه هم مثل بقیۀ نقاط عطف زندگیام است. زمان نیاز دارم. ولی گهگاه حس میکنم دارد زیادی طول میکشد. با خودم آهنگ “دیرشدهاست” میخوانم و مضطرب میشوم. ولی باز که به روند و مسیرم نگاه میکنم کمی آرام میشوم.
***
از درد عظیمی که در بودن با اساتید ناجور بخش اندودانتیکس دانشکده هست بگذریم، گذراندن پریکلینیک اندو برای بار دوم، با اهمالکاری و شرایط روحی بحرانی من، عذابی الیم میشود.
به آخر ترم که نزدیک میشویم اساتید و ما، تازه به یاد امتحان و درس میفتیم و اساتید سعی در جدی نشاندادن درس و واحدهایشان دارند و فشاری مضاعف را بر ما تحمیل میکنند که درس بخوانیم.
خسته و گنگ. از این همه کار انجام نشده، به کتابخانۀ نزدیک دانشگاه رفتم تا حداقل برنامهای بچینم و اولویتبندیای بکنم. تا دم کتابخانه دوتا از دوستان ترمپایینی همراهم بودند. من رفتم کتابخانه و نشستم پشت میز. آن دو هم رفتند صحبت کنند.
کمی سعی کردم فکر کنم. کارهایی که باید تا همین یک هفتۀ بعد انجام میدادم به صورت کاتورهای در سرم در حال جولان بودند. خسته بودم. تصمیم گرفتم ۲۰ دقیقه بخوابم. آلارم ویبرهدار بیصدا گذاشتم و خوابیدم. داغون بودم حسابی.
بعد از یک ساعت بیدار شدم و سرم رو که از روی میز برداشتم…
شوکه شدم.
و بعد از خوندن اون دو خط که دیشبش زیر پست آخر اینستاگرامم به نقل از شعبانعلی نوشته بودمش، تنها چیزی که فهمیدم این بود که کل محاسباتم رو بهم زد. هر فکر مزخرف و یا خوبی که قبل از خواب تو سرم بود منهدم شد محو شد انگار. با خودم میگفتم تا به حال کسی نتوسته بود یک درس رو انقدر خوب بهم یاد بده. در مکان مناسب و زمان مناسب. جملهای که چندبار خودم خونده بودمش رو جوری بهم فهموند که همون لحظه بنا رو گذاشتم بر ایستادن. بر صرف نهایت توانم.
در دلم آنقدر از آن دوستی که این یادداشت رو برام گذاشته بود ممنون بودم که نمیدوستم چی رو باید بغل کنم! تکه کاغذی بود که احساس عشق زیادی بهش میکردم.
اولش دوست داشتم مثل یک راز باهاش رفتار کنم؛ که چند وقتیست لذت نگهداشتن راز با این برونگرایی، برایم نچشیدنی شده و برایش دلم لکزده است!
بعد سعی کردم حدس بزنم که اون دوستم نوشته یا اون یکی که همراهم اومده بودند تا دم کتابخونه.
بعدش گفتم خب مهم این متنه. اصلاً بعداً هم به رویشان نمیآورم تا بتوانم مثل آن آخرین امید، لذت در آغوش گرفتنش را با خودم، همیشه، تنهایی، داشته باشم.
تو فکر بودم…
خودش اومد. یه دفعهای! ترسیدم! دیدم که عه! ابوالفضله :)
نمیخوام اینجا ازش تعریف کنم؛ که لینک این مطلب رو برایش خواهم فرستاد. ولی همین بس بگویم که دوستش داشتم و دارم و با این کارش همیشه مدیونش خواهم بود.
این روزها نمیدانم دقیقاً به خاطر چیست که اینقدر اتفاقهای ماندگار برایم میافتد. شاید جدیداً من بیشتر دقت میکنم و میبینمشان.
در پایان هم به به پاس این حرکت زیبای ابوالفضل، متن زیر رو از شعبانعلی میآورم:
دوست خوب، غمها را از بین نمی برد،
اما کمک میکند با وجود غم ها، محکم بایستیم.
مثل چتر خوب.
که باران را متوقف نمیکند، اما کمک میکند،
آسوده زیر باران بایستیم.
ممنون ابوالفضل جان :)
این یادداشتت رو تا آخر عمرم همراهم نگه خواهم داشت و هرجا حس کردم دارم کم میارم و میخوام وابدم، نگاهش میکنم.
دیدگاه ها
سلام ، امروز با وبلاگ شما آشنا شدم و چندتا از پست هاتون رو خوندم
حس خیلی خوبی داشت
مرسی که به اشتراک گذاشتید ؛)
پست
سلام
ممنون :)
سلام خیلی خوبه که شما امیدتون رو از دست نمی دید و همچین دوستانی هم دارید. توی مدرسه ما انگار قانون جنگل برپاست. هرکی سعی میکنه اون یکی رو از پا در بیاره اصلا خبری از این کارا نیست. اگه ببینن یکی خوابش برده موقع درس میشینن بهش می خندن. وضه بدیه😣
امیدوارم یه روزی بتونم مثل شما انقدر از بودن با دوستانم لذت ببرم و همچنین یه دندانپزشک موفق بشم😍
پست
سلام خانوم ثنا
نه که از دست ندم. میدم ولی نمیذارم بیشتر از چند ثانیه طول بکشه.
نمیدونم! شاید هم میرم تا دمِ ازدستدادنش!
ولی خب خدا هست.
همین مهمه.
و امیدوارم یک روز بیاید و بگید که همکار شدیم :)
البته اگر به صلاحتونه.