نتایج جست و جو برای: فکر

در زمان سفر کنیم بیشتر و بیشتر :)

متروی میدان جهاد تهران

سرم درد می‌کند و شدیداً خسته‌ام. اما دوست دارم بنویسم :) بنویسم تا سفر در زمان را تجربه کنم! همان سفری که که آقامعلم در پستِ پیشنهادهایی برای وبلاگ‌نویسی می‌گوید. دقیقاً مشغول خواندن همان پست بودم که پیامِ یکی از دنبال‌کنندگانِ سایت و اینستایم رسید: “سلام شبتون بخیر اومدم که خبرای خوب رو برسونم که …

رهایی با ۴ پی‌نوشت!

مصطفی قائمی

صرفاً آمده‌ام تا بنویسم؛ چون حسش هست! و ممکن است، و به احتمالِ زیاد، چیزِ خاصی از این پست درنیاید! مانند خیلی دیگر از پست‌هایم. خب نشسته‌ام در گوشۀ دنجِ اتاق‌مان در خوابگاه که برای خودم کاستومایزش کرده‌ام! میزِ کوچکِ سفیدِ امین را برداشته‌ام و روبه‌رویم لپ‌تاپ و سینیِ کوچیکِ رنگی‌رنگی‌ام که از قشم خریده‌امش …

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ

آسمان و نخل

به دوستم می‌گفتم چند روز پیش. می‌گفتم که در رنج آفریده شده‌ایم دیگر، لقد خلقنا الانسان فی کبد. این ماییم و هنر ماست که از بودن در این رنج باید لذت ببریم. و برای همه و همیشه همین است. در چند سالِ اخیرِ زندگی‌ام، که شاید مهم‌ترین تجربه‌هایم را در این سال‌ها داشته‌ام، پایِ داستانِ …

رؤیاهات رو دنبال کن یا بمیر.

زندگی و رؤیا

دیگه وقتشه از اون چیزی بنویسم که سال‌هاست منتظرشم. نه این‌که از اولش می‌دونستم چی باید بنویسم؛ نه. ولی می‌دونستم که بالاخره یه چیزی باید بنویسم که غیرعادیه! که یه جوریه. که نوشتن در موردش سخته. مبهمه. ولی قشنگه. , پر از جذابیته. برای خودم البته. شاید از بیرون که نگاه کنی، قشنگ نباشه. حتی …

و من باز هم از امید می‌گم؛ مثل همیشه.

آسمان آبی من

از ماشینش که پیاده شدم، گفت معجزۀ خدا بود اومدنت :) آخه می‌دونی!؟ ماه‌ها بود ندیده بودمش، این‌بار که زنگ زد بهم و رفتم دیدنش، کلی تغییر کرده بود. فهمیدم سیگار می‌کشه. البته هنوز به قول خودش تفریحی می‌زنه. و خب اول راه بود. یعنی من هر کدوم از هم‌کلاسی‌هام رو می‌فهمیدم سیگاری شده قبول …

ادامه می‌دم…

مسیر

داشتم به تسلیم فکر می‌کردم. به این‌که خب مگه چیه!؟ منم خسته می‌شم دیگه. مثل خیلی‌های دیگه. منم می‌بُرَم بالاخره. آدمم. به این‌که دیدنِ امید و نوشتن ازش صرفاً گاهی مفرّی محسوب می‌شه برام. به این‌که یاد گرفتم خوب فرار کنم و راه‌های زیادی براش پیدا کردم و شناختم. ولی یه روز میاد بالاخره که …

و من؛ این‌جا

مسیر

به خودم آمدم و دیدم که سال‌هاست در انتظارِ زندگی زندگی می‌کنم. زندگیِ اول و زندگیِ دوم، شبیه آسمان و زمین است. آسمانی دور، و زمینی تاریک. روزها بیدار می‌شوم و از شروعش پیداست که حتی شب نیز آرام نگذشته است؛ TMD خبرش را می‌دهد. در ادامه، نقاطِ مهمِ روز را از سرم می‌گذرانم و …

و غم.

حرم مطهر حضرت معصومه

گاهی نفَست تندتر می‌شود، تپش قلبت شدید و شدیدتر. بغضِ ریزی نیز ممکن است همراهی‌ات کند. و چنان‌چه خوب استقبال کنی، اشک نیز مهمانت خواهد شد. تو می‌مانی و تو :) نه راه پیش داری، نه راه پس. در میانۀ راهی بس دشوار گیر افتاده‌ای و راه نجاتی نمی‌بینی! انگار در آن جاده‌ای که در …

ارزشمندشدنِ ازدست‌رفته‌ها!

آسمان و ابرهایش

یک لحظه حواسم رو که جمع کردم دیدم ذوق دارم! ذوق‌وشوقِ رسیدنِ بستۀ دیجیکالا! شاید چیز بزرگی نباشه! ولی… ببین. یه عالمه نعمت بهمون داده شده. خیلی چیزها داریم. و نمی‌دونم بگم متأسفانه یا نه، ولی هر طور که باشه فکر کنم خوب نیست؛ این‌که عادت می‌کنیم. این‌که تمام خوبی‌هایی که دورمون هست رو حقّ …

مگه چقدر زنده‌ایم!؟

زندگی

مگه چقدر زنده‌ایم؟ مگه تا کِی فرصت داریم؟ جوری داریم زندگی می‌کنیم که انگار بعد از این‌یکی، یه جونِ دیگه داریم! کافی نیست؟ این‌همه نشونه دور و برمون کافی نیست؟ چرا آخه؟ چرا فکر کردیم اتفاق‌های بد فقط برای بقیه‌اس؟؟؟؟؟؟ چقدر حدیث داریم که می‌گن به یاد مرگ باشیم؟ حالا ما که اعتقاد داریم بعد …