پایان چرا؟! مرخرفی که فقط در لحظۀ ناامیدیِ متوهمانه به سراغم آمد. نوشتم و چندی نگذشت که پشیمان شدم و تصمیم گرفتم کمی مهلت به خودم بدهم برای بررسیِ دوبارۀ همهچیز و برخواستنِ دوباره. مهلتی یکهفتهای برای پیریزیِ دوبارۀ مصطفیقائمی از صفر. یک هفته تقریباً همۀ کارهایم را کنسل کردم و خواندم و نوشتم و …
نتایج جست و جو برای: فکر
وقتی رفتم پای میزم و گوشی را که چک کردم، ایمیلی رسیده بود. همینی که میبینیاش. برای لحظهای شُکّه شدم و بعدش حس جدیدی را تجربه کردم. حسی که وصفش را شنیده بودم فقط؛ که پیرمردها وقتِ تغییر تجربهاش میکنند. که سخت است دلکندن. که سخت است رفتن. که سخت است آمادهشدن برای چیزی جدید. …
سلام. میدانم حالا که این را میخوانی حسوحالت جورِ خاصیست. نه میتوانم بگویم خوب، نه بد. در یک خوف و رجایی به سر میبری که راه گریزی از آن نیست. این چند ماهی که بر تو گذشته، شاید سختترین که نه، قطعاً سختترین ماههای عمرت بوده. البته میدانی که! خطابِ من تویی هستی که خواندهای. …
مدتهاست ننوشتهام و مثل همیشه که بعد از چند وقت باز میگردم میگویم: دلم لک زده است برای نوشتن. برای آزاد و رها نوشتن :) و اما ننوشتنم در دورۀ زمانیِ گذشته کمی با قبل فرق دارد. قبلترها ننوشتنم بیشتر دلیلی غیرِ دلچسب داشت. اما حالا آمدهام و مینویسم از برههای خفن! برههای پر از …
داشتم با رفیقم صحبت میکردم و میگفتم انگیزهام رو از دست میدم و متوقف میشم هی. حس میکنم نباید مسیرم این نوع سختیها رو بچشونه بهم. نمیتونم تحمل کنم بعضی سختیهای مسیرم رو. رنجهایی که فقط مربوط به من نمیشن امانم رو میبُرَن. یکم فکر کرد و کمی حرف زدیم تا رسید به این نکته …
آری. دنبالکردن رؤیاها برایت هزینه دارد؛ هزینههایی بس سنگین. اسمش زیباست: رؤیاها و دنبالکردن. اما برایت هزینههای سنگینی خواهد داشت. فکر نکن که عزمت را جزم میکنی برای رسیدن به خواستههایت و مسیر به تو میگوید: بفررررما! نه. از این خبرها نیست که نیست. دردها خواهی کشید. از کسانی درد به سمتت شعلهور میشود که …
مدتهاست که در اینجا ننوشتهام. در صفحۀ اول منظورم است. اما بارها در لابهلای مطالبِ قدیمِ این خانۀ کوچکم نوشتهام و رهایشان کردهام تا شاید روزی نشانِ فرزندانم بدهمشان و بگویم و تعریف کنم برایشان از روزهایی که بر من گذشته؛ چه خوب و چه ناخوب! حالا، در تنهاییِ ساعت ۳:۵۹ دقیقۀ بامدادِ سومِ اردیبهشتِ …
و امان از ابهام. ابهامی که این روزها گریبانگیرم شده و حتی قلم که هیج، انگشتانم را از کیبورد برحذر میدارد و این هم هیچ، فروبردنِ کلمهای غذای روح یا همان کتاب را نیز از من سلب کرده. اما تمامِ توانم را میگذارم که بتوانم بنویسم. بتوانم ثبت کنم حال و روزی را که الان …
اما زخمهایی هستند که حتی اگر خوب هم شوند جایشان میماند؛ برای همیشه. حتی اگر بهترین داروها را مصرفی کنی، حتی اگر یک عمر هم بگذرد. حتی یکبار از ازل برویم به سمتِ ابد. میمانند. تا برای همیشه یادآوری کنند به ما که چه روزهایی داشتیم و کِه بودیم. و اما خوبیشان این است که …
امشب یاد حرفِ علی سریزدی عزیز افتادم؛ در راهِ برگشت از کلینیک که بودم. بین صحبتهایمان بود که پرسیدم: «چطوری مدیر عامل خوبی هستی!؟» پرسید: «چطور؟» گفتم: «اینکه بچهها راضیان ازت :)» و جوابش شاید همانلحظه به ذهنش رسید، ولی بعد از گذشت یک روز در ذهنم پخته شده بود و به عنوان یک ایدۀ …