سه هفته گذشته از آخرین پستم. با مقدار کمی انگیزه تونستم چندتا کامنت آخر اینجا رو جواب بدم. به ایمیلم هم که سر زدم، دیدم چند نفری پیام دادن و یادی از من کردن که بیشترشون کمک میخواستن در مورد کنکور و دندونپزشکی؛ که متأسفانه به این زودیها حوصلۀ جوابدادن بهشون رو نخواهم داشت احتمالاً. …
میگویند هنگام بارش باران، دعا را غنیمت بشماریم… باران رحمت است… در اتاقم در حال وبگردی بودم که صدای نمنمِ باران را شنیدم. دلم خواست که بروم و زیر بارانِ رحمتش خیس شوم. نیاز داشتم به بارانش. نیاز داشتم به مهربانیاش. نیاز داشتم کنار خودم حسش کنم. رفتم روی تراس. آسمان را نگاه کردم. باران …
در حال آمادهکردن ارائۀ فردا برای درس ارتودنسی بودم که میل و اشتیاقم به نوشتن از ادامهاش بازم داشت. البته این نکته هم هست که تقریباً هیچ قرابتی با این قسمت از دندانپزشکی حس نمیکنم که این خود میتواند دلایل متفاوتی داشته باشد: شاید اساتید این درس، شاید نداشتن کِیس درمانی و شاید دلایلی دیگر …
این سومین تلاش من است برای نوشتن قسمت سوم این نوشته. امیدوارم اینبار در اواخر یا اواسط متن بیخیال ادامهاش نشوم. آری… زندگی است دیگر…
ایستادهام روبهروی آیندهام. نگاهش میکنم. از اینجا خیلی شبیه آن چیزی است که خیلی وقت پیش میخواستم. خیلی خیلی وقت پیش. فراموشش کرده بودم تقریباً. فقط یادگاریهایی از یادداشتهایم دارم که گهگاه در طیّ این زمان طولانی نگاهشان میکردم و حسرت میخوردم که چرا؟ من کجا؟ این کجا؟ ای کاش… ولی انگار در این چند …
خیلی وقته دوست دارم بنویسم. خیلی وقته دوست دارم خیلی کارها بکنم، ولی نمیکنم. نمیشه. نمیخوام. یا هرچی. خیلی وقته منتظرم. امروز عاصی شده بودم از خودم. از صبح خیلی بیشتر از روزهای دیگه، روی خودم زوم کرده بودم و رفتارهام رو بررسی میکردم. به خودم میگفتم شبیه یه دیوونۀ منتظر شدی. کافی نیست دیگه؟؟؟ …
آقای معلم میگوید: «هر انسانی که در اطرافت میبینی، از چیزی میترسد، به چیزی عشق میورزد، و چیزی را از دست داده است…» [از چیزی هم رنج میبرد…] البته مورد آخر را خودم اضافه کردم. این را از همۀ آدمهایی که تا امروز دیدهام و حرفهایشان را شنیدهام و گاهی من را مَحرم اسرارشان دانستهاند …
ساعت ۳:۱۵. تاریک. دستانم را به امید آنکه بتوانند چیزی را تحویل این خانۀ کوچکم دهند، دوباره رها کردهام روی این کلیدهای دوستداشتنی. میدانی!؟ میخواهم بگویم من را چه شده است؟ چه شده است که دیگر مثل قبل نیستم. دوست دارم برگردم به قبل. ولی از طرفی این تغییرات، خبر از پیشرفت میدهند. نمیدانم. حتی …
حتماً تو هم این دست روزها را تجربه کردهای. روزهایی که خوابیدن و فکرنکردن را بر حرکت ترجیح میدهی. انگیزههایت را نمییابی. حجم کارهای مانده نیز روی دوشت حسابی سنگینی میکند. تجربه کردهام که این روزها به صورت دورهای سروکلهشان پیدا میشود. میآیند، چند روزی اذیت میکنند و اگر کمی قوی باشیم، در انتها تسلیم …
دوباره دچار شدم به وضعیتی که میام و مینویسم و منتشر نمیکنم، مینویسم و نصفه میمونه. این نوشته جهت مقابله با این وضعه و به احتمال زیاد چیز دیگهای ازش درنمیاد! خب. داشتم به این فکر میکردم که چرا دارم جوری رفتار میکنم که انگار خودم نیستم. تا کِی قراره جوری باشم که مقبول باشم؟! …