چه خوب میگفت طاها: که ما تنهاییم، جز مواقعی که تنها نیستیم. شاید در نگاه اول معنیِ اصلیش را درک نکنیم. ولی در بطنش این نهفته که به صورت کلی تنهاییم. گاهی نه. همین.
تنهاییم.
تنها، حتی وقتی کنار آنهایی هستیم که به نظر میرسد هستند تا تنها نباشیم.
تنها، و دقیقاً وقتی که میان جمعی از آدمها هستیم.
آن شب وقتی با طاها صحبت میکردیم، که نزدیک به دو ساعت شد، گفتم که حرفهایت را دوست دارم بنویسم تا یادم نرود. خوب حرف میزنی.
از دردهایمان گفتیم برای هم. و میدانستیم که تنهاییم.
میدانستیم که جز خودِ من و خودِ او، برای خودمان کسی نیست و کسی دل نمیسوزاند. و نخواهد بود. و نخواهد سوزاند. و نبوده.
آن شب از راههای فرارمان برای هم گفتیم.
از نقشهایی که خوب بازی میکنیم تا دنیا قابل تحمل شود.
از تلاشهایی که در نهایت به احتمال زیاد به هیچ ختم میشوند برای ادامه.
و حالا اما، روز به روز، بیشتر ماهیت این دنیا را میفهمم. بیشتر میفهمم که رنج چیست. درد کدام است. تاریکیِ واقعی یعنی چه.
و روز به روز هم بیشتر میفهمم.
و امید است که من را به همۀ اینها وامیدارد.
امید.
همان امیدی که به قول آقامعلم، مقدستر است از عشق و ایمان.
و حال تقدسش را بهتر و بیشتر درک میکنم.
البته که نه به اندازۀ او، که میدانم دردها کشیده تا اینگونه بالغ شده.
اما درک میکنم؛ به اندازۀ ظرفیتِ کوچکِ خودم.
راستی!
طاها هم از برکات همان چالش سحرخیزیست.
که روزی نیست به من یادآوری نشود که یک تصمیم درست حتی کوچک، گاهی میشود بابِ خیر. آنهم عمیقترین و ماندگارترین خیرها.
و البته که این خیرها، خیلی خوباند؛
ولی تا زمانی که باشند.
و امان از وقتی که بگیرندش از تو.
که آن موقع آن عمیقترین حسها، میشوند عمیقترین زخمها.
که گمان داشت!؟ هان!؟
ولی خب با زخم هم میشود ادامه داد.
حتی زخمی که سرش باز است.
البته که تا یک جایی میشود ادامه داد. نه تا انتهای مسیر؛ که زخم بالاخره امان میبُرَد. و تمام.
صرفاً از این باب خوشحالم که من عمیقترین حسهای این جهانِ دنی را حس کردم و حال زخمی و تنها ادامه میدهم.
دیگر مهم نیست تا کجا.
مهم ادامه است. حرکت است.
و مهم همان است که آموختم:
اینکه توانِ صرفنشدهای باقی نماند.
بقیهاش با خدا.