حتی وقتی در گوشۀ سالن مطالعۀ دلگیر و کوچک خوابگاه نشستهای و بیرون از آن، جز شبی تاریک و شهری کوچک و دنیایی کوچکتر نیست، میتوانی پرواز کنی… میتوانی دوستانی داشته باشی که وقتی در کنارشان هستی، وقتی با تو حرف میزنند، وقتی با آنها حرف میزنی، وقتی نگاهت میکنند، چشمانشان برق ذوق داشته باشد، …
داشتم به دوستم فکرمیکردم. به دستهای از دوستانم. تغییر کردهاند. یکدفعه. البته یکدفعهبودن، نمای بیرونی این تغییر محسوب میشود و در دل خود روزها و ماهها و سالها اتفاق و تصمیم کوچک را شامل میشود که من آن را خیلی وقت بعد متوجه شدم. آن هم با دیدن یک عکس، شنیدن یک جمله، دیدن یک …