پیشنوشت: با یک پستِ بیهدف طرفید! به نظرم نخونید و برید تو گوگل سرچ کنید: «چگونه وقتِ خود را در جوب نریزیم؟»* امروز روز خوبی بود. اصلاً از همون شروعش خوب بود. تقریباً همهچی درست و سرِ جاش اتفاق افتاد. و خب خداروشکر :) شاید یه دلیلش این باشه که صبح خوب شروع شد. یعنی …
دیشب که با او صحبت کردم، میخواستم زار بزنم. وقتی تعریف میکرد، سرم را پایین انداخته بودم و میخواستم بگیم بس کن. کافیست. ولی دوست داشتم خودش را خالی کند. میدانی!؟ مرد است دیگر. دوست ندارد گریه کند. نه او و نه من. نگاهش که میکردی، انگار با سنگدلیِ تمام دارد تعریف میکند. ولی که …
دوست دارم بنویسم. صرفاً دوست دارم! جز انگشتان و چشمانم و اعصابِ مربوط به آنها، جزءِ دیگری از بدنم همراهم نیست :| سردرد دارم و مغزم بعد از نوشتنِ کلی خط، فرمانِ سِلِکتآل و دیلیت میدهد :| و من میمانم و صفحهای خالی! ولی دوباره شروع میکنم. امیدوارم اینبار که رهاتر از دفعۀ قبل مینویسم، …
داستان از اون روزی شروع میشه که وسط یکی از اولین تجربههای کاریم بودم و در حال رسوندنِ لیست فروشِ محصولات مؤسسهای که کارمندش بودم به بعضی از سازمانها و ارگانهای تهران. نزدیکیهای پل حافظ، وقتی از خیابون رد میشدم، دیدم که عه! بهداد مبینی داره خلاف جهتی که من میرم میاد! سلام دادم و …
همیشه که حالِ آدم خوب نیست! گاهی میشود که چیزی جز گلایه نداری که بنویسی. ساعتهاست ذهنم مشغول این است که امروز چه بنویسم. ولی هر چه را شروع کردم، هر چه به ذهنم رسید، همه پرپر شدند. میدانی؟! گاهی باید در تنهایی خودت بنویسی. جایی که هیچکس نیاید و نخواندت. جایی که خودت بدانی …
چند وقتیست که پستهای حاجآقا پناهیان رو توی اینستاگرام دنبال میکنم. به نظرم خیلی خوب داره در فضای مجازی فعالیت میکنه. با کیفیته همهچیش؛ عکسنوشتهها، فونتها، ویدئوها، متنها و هر اونچه که مربوط بشه به یک پستِ خوب در اینستا. از ظواهر گذشته، مطالبی که در موردش حرف میزنه و مینویسه هم عالیه. موضوعاتی که …
دیروز عصر پیامی رسید دستم که نوشته بود: “فلان استاد یه حرفی زد خیلی اعصابم خُرد شد.” یکی از دوستانم بود که چند وقتیست به خاطر شناختِ بیشتری که از او پیدا کردهام، روابطِ نزدیکتری ساختهایم. پرسیدم چرا؟ گفت که “روی موتورم بودم، در حال خارجشدن از دانشگاه، که فلان استاد منو دید و گفت …
چند وقتیست عنوان بالا در ذهنم میچرخد. من را به عمقِ خاطراتم میبرد و دوباره به امروزم میآورد. دردهایم را زیر و رو میکند و آن تهگرفتههایش را به من نزدیک. به این فکر وامیداردم که چرا!؟ اصلاً خوب شد اینگونه شد!؟ یا بهتر بود چند سالِ پیش شروع نمیشد این روندی که الان در …
به یکی از دوستانم قولِ نوشتنِ متنی را دادهام و روزهاست که هر وقت یادِ موضوعش میافتم، فکر و ذهنم میگردد دنبال چگونگیاش؛ که چطور بنویسم… با اینکه قبلاً در آن رابطه زیاد نوشتهام و گاهی نوشتههایم واقعاً به دلم نشستهاند، اینبار متأسفانه هیچ برای نوشتن ندارم. به سمت حرم حضرت معصومه که میرفتم در …
نوشتن هم چالش سختیست! مخصوصاً اگر من باشی! منی که داشتههایم آنقدر محدود است که بعد از کنار هم گذاشتن تعدادی کلمه، کفگیرم به تهِ دیگ میخورد و صدایش خبر از تمامشدن محتوا میدهد. ولی انتخاب کردهام که بنویسم و بنویسم. آنقدر بنویسم تا شاید روزی چندخطی متنِ مفید از این جانکندنها به دست آید. …