در این روزها، که چیزی نمانده به اتمام دهۀ سوم زندگیام و تولد سیسالگیام نزدیک است، حسّ جدیدی را تجربه کردهام و دوست دارم اینجا ثبتش کنم و از این برهۀ زندگی برایت بگویم.
حسّی که جنسش نوعی حسرت است. حسرتی که “ای کاش” در درونش دارد. گرچه در ظاهر خوشی و شادمانیست، ولی باطنش غمگین است.
ناراحتیای که در کنار بعضی خوشیها تجربهاش میکنم. چیزی که شاید از عوارض اتمام دهۀ سوم عمر است.
اسم خاصی برایش نیافتهام؛ از همین رو شرحش را اینگونه مینویسم:
فرض کن یک اتفاق خوب میافتد، اتفاق خوبی که روزهایی برایش زحمتها کشیدی و ریسکها کردی و غمها خوردی و با تمام وجود سمتش رفتی. ولی نرسیدی. نشد. نگذاشتند بشود.
و زمان گذشت. زیاد هم گذشت. روزهایی آمدند که تو دیگر برای رسیدن به آن اتفاق خوب دیگر تلاشی نمیکنی. و گذر کردی از آن خواستۀ دلت.
حال آن اتفاق خوب، میافتد.
و تو خوشحال میشوی. یک خوشحالیِ عادی. خوشحالیای که مثل هر نوع خوشحالیِ دیگریست. خوشحالیِ بزرگی نیست. معمولی و ساده.
و چند ساعت و یا چند روز که میگذرد، در وقتِ خالی یکی از روزهایت، از خاطرت میگذرد که: “عه! این همون اتفاقیه که چند سال پیش میخواستمش!”
باز هم کاملاً باورت نمیشود. فکر میکنی و سعی میکنی آن روزهای چندین سال پیش را به یاد بیاوری و مطمئن شوی که این اتفاق، همان است.
وقتی مطمئن شدی، حسرت و غم در گوشۀ دلت نمایان میشوند و میفهمی که بالاخره رسیدهای. آن هم چه رسیدنی…
و با خودت فکرها میکنی که
آیا پیر شدهام؟
آیا دیگر آن اتفاق خوب را نمیخواهم؟
آیا نباید دیگر در راستای آن اتفاق تلاش کنم؟
آیا اشتباه میکنم؟
آیا دیگر وقتش نیست؟
من را چه شده؟
چه شده که دیگر ذوق نمیکنم برای آن چیزهای خوبی که سالها در تلاش بودم برای رسیدن بهشان؟
چه شده که حتی فرصتِ ذوق کردن ندارم برای آن چیزهای خوب؟
چه شده که آن مصطفای جنگجو که برای تیکزدنِ همین هدفهایش، سالها تلاش کرد و نشد و رهایشان کرد و حال که به آنها رسیده، دیگر شبیهِ جنگجوها نیست؟
دیگر عطشِ رسیدن به خیلی از چیزها را ندارد؟
نه اینکه جنگیدن فراموشش شده باشد، نه اینکه عطش نداشته باشد،
نه.
هم عطش دارد و هم میجنگد.
ولی میدانِ جنگش را عوض کرده و ذائقهاش برای رفع تشنگی هم عوض شده!
ولی قلب است دیگر.
حس میکند که باید حسرت بخورد و غم داشته باشد بابت چیزهایی که روزی برایشان تندتند میتپید و حال که آن چیزها ورِ دلش آمدهاند، ذوقی چُنان ندارد.
و حتی از زاویهای دیگر، همین حسها هم جالباند؛
همین که نشان از گذر زمان دارند و بزرگشدنم را یادآوری میکنند جالباند.
همین که از تغییر برایم میگویند و رکود را نقض میکنند جالباند.
با مصداق اگر بخواهم بگویم
از اشتیاقم برای استاد دانشگاه شدن -و پیشنیازش که خواندنِ درس برای قبولی در آزمون تخصص است- میگویم.
از اشتیاقم برای داشتن وبسایت درستوحسابی در چند حیطه میگویم.
از اشتیاقم برای مارکتینگ میگویم.
که در این روزها، که نزدیکم به پایانِ ۳۰ سال زندگی، خیلی از هدفهایی که تلاش کردم و نشدند و رهایشان کردم، دارند یکبهیک به من سلام میکنند و حسهای بالا را برایشان دارم و گاهی از خودم ناراحت میشوم که “چرا وقت نمیذاری ثبتشون کنی؟” یا “چرا اونقدری که دوست داشتی قبلاًها، الان دوستشون نداری و براشون ذوق نمیکنی؟”.
و این است زندگی.
همیشه آنطوری که میخواهی نمیشود.
یا شاید همیشه همان موقعی که میخواهی، آنطوری نمیشود که دوست داری…
ولی اگر واقعاً مردِ رهی (یا زنِ رهی!) ممکن است بشود یک روزی.
شاید اگر هیچوقت دست از ادامهدادن برنداشتی، حتی ناامیدانه، یک روزی بشود.
حالا اگر آمدیم و یک روزی را دیدیم که «شد»؛
آیا برایش آمادهای؟
آیا در روزهای «نشدن» انرژی کافی ذخیره کردهای برای ذوقکردن و شادی و خوشی برای روزهای «شدن»؟
توصیۀ من را بشنو:
آماده باش. آماده شو.
حتی در روزهای غمگینِ «نشدن».
چرا که ممکن است بشود و دیگر انرژیای نداشته باشی برای شادی.
حالا که دارم اینها را مینویسم، این برداشت را میکنم که همین آماده بودن و آماده شدن برای روزهای «شدن»، خود نوعی از “امید” است.
و اگر بخواهیم ادامه دهیم حتی ناامیدانه، یعنی آماده نمیشویم.
و دوباره برمیگردم به همان درس آقای معلم، که امید مقدسترین چیزیست که داریم.
اگر امید باشد، حتی روزهای «شدن» اگر دیر هم از راه برسند، انرژی کافی برای ذوق و شادی مانده است.
که اینگونه است که واقعاً خوشحال خواهیم شد.
در غیر این صورت ممکن است حسهایی که من تجربه کردم را تجربه کنی.
پینوشت: نوشتن این پست برای خودم جالب و آموزنده بود. و حالا باید بنشینم و فکر کنم که چگونه بینِ “ادامهدادن” و “امید” یکی را برگزینم برای تقدسِ بیشتر :)